نوغنچه خاندان عصمت (علیهم السّلام) در شام بلا

يكى نو غنچه ‏اى از باغ زهرا (س)‏

بجست از خواب نوشين بلبل ‏آسا

به افغان از مژه خوناب مى ‏ريخت‏

نه خونابه كه خون ناب مى ‏ريخت‏

بگفــت اى عمّه بابايم كجـــا رفت؟

بد اين دم در برم ديگر چرا رفت؟

مرا بگرفته بود اين دم در آغوش‏

همى ‏ماليد دستــم بر سر و گوش‏

به ناگه گشــت غايب از بر من‏

ببيـــــن سوز دل و چشم تر من‏

حجـــازى بـانـــوان دل شكستــه‏

بــه گرداگرد آن كــودك نشــسته‏

خــرابه جايشــان با آن ستــمها

بهانه‏  طفلشــان سـر بــار  غمها

ز آه و ناله و از بانگ و افغان‏

يزيد از خواب برپا شد هراسان‏

بگفتا كاين فغان و ناله از كيست؟

خروش و گريه و فرياد ازچيست؟

بگفتـــش از نديمـان كاى ستمگر

بود  اين  نـــاله  از  آل  پـيـــمبـر

يكـــى كــودك  ز شـاه  سـربريــده‏

در اين ساعت پدر در خواب ديده‏

كنـــون خواهد پدر از عمّه خويش‏

وزيــن خواهش جگرها را كند ريش‏

چون اين بشنيد آن مردود يزدان‏

بگفتـــا چـــاره كـــار است آسان‏

ســر بابش بريد اين دم به سويش‏

چــو بينــــد ســـر برآيد آرزويـــش‏

همان طشت و همان سرقوم گمراه‏

بــيـــاوردنــد  نـــزد  لــشــــكر آه‏

يكى ســـرپوش بُد بر روى آن سر

نـقــاب ‏آســا به روى مهــر انـــور

به پيش روى كودك سر نهادند

ز نو بر دل غــم ديگر نهــادند

به نامــوس خدا آن كودك زار

بگفت اى عمّه دل ريش افگار

چه باشد زير اين منديل مستور

كه جــز بابام ندارم هيچ منظـور

بگفتــش دخـتــــــر سلــطان والا

كه آنكس را كه خواهى هست اينجا

چو اين بشنيد خود برداشت سرپوش‏

چه جان بگرفت آن سر را در آغوش‏

بگفــــت اى سرور و سالار اسلام‏

ز قتلت مر مرا روز است چون شام‏

پــــدر بعـــد از تو محنتها كشيدم‏

بیـــابانها  و  صحـــراها  دويدم‏

همى‏ گفتنــدمان در كــوفه و شــام‏

كه اينـــان خارجــند از دين اسلام‏

مـــرا بعد از تو اى شــاه يگـــانه‏

پـرستــــارى نبـــد جـــــز تازيـانه‏

ز كعب نيـــزه و از ضرب سيلى‏

تنم چون آسمان گشتــه است نيلى‏

بدان ســر جمله آن جور و ستمها

بيـــابانگـــردى و درد و الم ها

بيان كرد و بگفت اى شاه محــشر

تو برگوى كى بريدت سر ز پيكر

مرا در خردســالى در به در كرد

اسيــر و دستگيــر و بى ‏پدر كرد

همى‏ گفت و سر شاهش درآغوش‏

به نــاگه گشــت از گفتار خاموش‏

پريد ازاين جهان و در جنان شد

در آغـــوش بتـــولش آشيـان شد

خديـــو بانوان دريــافت آن حال‏

كه پريده است مرغ بى ‏پروبال‏

به بالينش نشسـت آن غم رسيده‏

به گـــرد او زنـــان داغـــديـده‏

فغـــان برداشتنــدى از دل تنگ‏

به آه و ناله گشتنــدى همــاهنگ‏

از ايـــن غم شد به آل اللّه اطهار

دوباره كربـــلا از نــو نمـــودار

پیوست ها