پرتوی از سیره و سیمای سالار شهیدان, امام حسین (ع) امام حسين (ع) حسين بن علی بن أبی طالب بن عبدالمطلب سومین امام معصوم می باشند, مادر بزرگوارشان دختر رسول خدا (ص) و (سرور زنان عالمیان) فاطمه زهراست, کنیه آن حضرت أبا عبدالله و القاب ایشان عبارتند از: شهید, سبط, مظلوم, غریب, رشید, سرور جوانان بهشت و ریحانه رسول خدا. ولادت امام حسین (ع) ولادت آن حضرت در مدینه در سوم شعبان سال چهارم هجری بوده است. مدت عمر و امامت آن حضرت امام حسین (ع) 58 سال عمر کردند, هفت سال از عمرشان را در زمان پر برکت جدش رسول خدا (ص) و 37 سال در زمان پدرشان امیر المومنین و 47 سال از عمر خویش را در زمان برادر بزرگوارشان امام حسن (ع) سپری نمودند و مدت خلافت ایشان 11 سال بوده است. از فضیلت های امام حسین (ع) ایشان سومین امام معصوم و یکی از پنج تن آل عبا است, رسول خدا در مورد ایشان و برادرشان فرمودند: حسن و حسین سرور جوانان أهل بهشتند, ائمه أطهار از نسل ایشان هستند, دعا زیر قبه ایشان مستجاب و خداوند شفا را در تربت ایشان قرار داد و کسی که برای مظلومیت ایشان گریه کند خداوند او را مورد رحمت و مغفرت خود قرار می دهد. فرزندان و همسران امام حسین (ع) نظر علما در مورد فرزندان امام حسین ( ع ) متفاوت بوده است, طبق نقل شیخ مفید، امام حسین(ع) شش فرزند داشتند به نامهای: - علی بن الحسین یا امام سجاد(ع) که کنیهاش ابومحمد و نام مادرش شاه زنان ـ دختر یزدگرد پادشاه ساسانی بوده است. - علی بن الحسین الاکبر، مادرش لیلا ـ دختر ابی مرة بن عروة بن مسعود ثقفی ـ است. او در روز عاشورا بهمراه پدرش شهید شد. - جعفر، مادر او قضاعیة بود. جعفر در حیات پدر بزرگوارش از دنیا رفت. - عبدالله، معروف به علی اصغر که در روز عاشورا بشهادت رسید. مادر ایشان رباب دختر امرئ القيس بود. - سکینه، مادر او نیز رباب است. - فاطمه: مادرش اماسحاق بوده است. عزیمت امام حسین علیه السلام از مدینه به مکه بعد از مرگ معاویه بن أبی سفیان در ماه رجب سال 60 هجری, فرزندش یزید بن معاویه به والی خود در مدینه (ولید بن عتبه بن ابی سفیان) نامه ای نوشت و او را امر کرد بدون هر گونه درنگ از امام حسین علیه السلام بیعت بگیرد. ولید نیز در شب آن روز امام حسین علیه السلام را فراخواند. امام حسین علیه السلام از مکر و حیله ولید آگاه شد و از چند نفر از اهل بیت و محبینش خواست سلاح بدست بگیرند و به آنان گفت: اکنون در این وقت شب ولید مرا خواسته است, اگر درخواستی داشت و بر آورده نکنم در امان نخواهم بود, مرا همراهی کنید و بیرون درب بمانید, هر گاه صداها بلند شد وارد شوید. امام حسین علیه السلام نزد ولید بن عتبه رفت, ولید امام را از هلاکت معاویه با خبر ساخت ونامه یزید و درخواستش مبنی بر گرفتن بیعت از امام حسین علیه السلام را برایشان خواند. امام حسین علیه السلام به ولید گفت: من گمان نمی کنم تو به بیعت پنهانی من با یزید قانع باشی, مگر آن که من آشکارا بیعت کنم تا مردم همگی با خبر شوند. ولید گفت: آری. امام حسین علیه السلام فرمود : پس بگذار صبح شود تا نظرت در این باره مشخص گردد. ولید گفت: برو تا فردا كه بهمراه تعدادی از مردم بیایی. مروان گفت: اگر او از اینجا بیرون برود تو و امثال تو بر او چیره نخواهند شد. همین جا او را زندانی کن, اگر بیعت کرد که هیچ اما اگر بیعت نکرد سرش را از بدنش جدا کن. امام گفت: ای فرزند زرقاء (فرزند زن بد سیرت) تو مرا می کشی یا او؟ بخدا سوگند دروغ گفتی و گناه کرده ای. سپس رو به ولید کردند و گفتند: ما از خاندان نبوت و معدن رسالت و جایگاه رفت و آمد فرشتگان و محل نزول رحمت الهی می باشیم. خداوند (اسلام را با ما آغاز کرد و با ما پایان برد) در حالیکه یزید مردی است فاسق, قاتل بیگناهان و آن کسی که آشکارا مرتکب فسق و فجور می شود. مانند من با مردی مانند او بیعت نمی کند. به هر حال بگذار صبح شود و به انتظار بمانیم و ببینیم کدام یک از ما به خلافت و بیعت شایسته تریم, سپس خارج شد. صبح روز بعد امام حسین (ع) برای آگاه شدن از اوضاع از منزل خارج شد هنگامی که مروان امام را دید به او گفت: أبا عبدالله من برای شما خیر خواهی را می خواهم, اگر حرفم را بپذیری به صلاح دین و دنیای شماست, امام (ع) فرمودند: چه توصیه ای برایم داری؟ گفت: با یزید بیعت کن. امام جواب دادند: انا لله و انا الیه راجعون, باید فاتحه ی اسلام را خواند زمانی که حاکم امت اسلامی فردی مثل یزید باشد. من از جدم رسول خدا شنیدم که فرمودند: خلافت برآلِ ابى سفيان حرام است.» آنگاه مروان عصبانی شده و از مکان دور شد. هنگام ظهر امام بهمراه فرزندان و اهل بیتش بجز برادرشان محمد بن حنفیه به سوی مکه حرکت کردند. ایشان هنگام خروج از مدینه این آیه شریفه را تلاوت می کردند: " فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين " هنگام وارد شدن امام حسین علیه السلام به مکه, خبر از بیعت ندادن و مخالفت امام با یزید به اهل کوفه رسید, آنان نیز در منزل سلیمان بن صرد الخزاعی جمع شدند و از مرگ معاویه خدا را شکر گفتند, سلیمان نیز به اهالی کوفه گفت: بدانید که معاویه ستمکار به هلالک رسید و امام حسین علیه السلام به یزید بیعت نداده است و به سمت مکه معظمه شتافته و شما شیعیان او و از پیش شیعیان پدر بزرگوار او بوده اید, پس اگر میدانید که او را یاری خواهید کرد و با دشمنان او جهاد خواهید کرد, نامه ای بنویسید و او را بخواهید و اگر ضعف و ترس بر شما غالب است ودر یاری او سستی خواهید ورزید و آنچه شرط نیک خواهی است به عمل نخواهید آورد او را فریب ندهید و او را به مهلکه نیندازید. اهالی کوفه گفتند: با دشمنانش می جنگیم, در یاری او کشته خواهیم شد, نامه ای را برای ایشان بنویسید. سلیمان بن صرد, مسیب بن نجبه, رفاعه بن شداد بجلی, حبیب بن مظاهر و سایر شیعیان نامه ای را نوشتند و به او بیعت دادند. و سپس نامه های متشابهی نیز ارسال شد. امام حسین علیه السلام نیز صلاح دیدند پسر عمویشان مسلم بن عقیل را به آنجا فرستاده تا شرایط آنجا را بررسی کند. مسلم بن عقیل هنگام رسیدن به کوفه به منزل مختار بن أبی عبیده رفت, شیعیان نیز اطراف مسلم جمع شدند, مسلم نیز نامه امام حسین (ع) را برایشان خواند, شیعیان هنگام شنیدن نامه گریه می کردند و 18 هزار نفر به امام بیعت دادند. مسلم نیز نامه ای به امام فرستاد و در آن از بیعت 18 هزارنفر خبر داد. بعد از ارسال نامه عبید الله بن زیاد به دستور یزید به کوفه آمد تا مسلم و پیروان امام را از بین برده و این نهضت را خنثی کند که بعد از رسیدن کوفه به هدف خود رسید. امام حسین علیه السلام آماده سفر به کوفه شد و به جای حج عمره را بجای آورد زیرا میدانست طرفداران یزید در مکه او را بقتل خواهند رساند, ایشان که از قتل مسلم بن عقیل بی خبر بودند بهمراه خانواده و فرزندان و طرفداران خود به سمت کوفه حرکت کردند. هنگامى كه امام(عليه السلام) تصميم گرفت (از مكّه) رهسپار عراق شود، برخاست و خطبه اى به اين مضمون ايراد فرمود: (الحمد لله، وما شاء الله، ولا حول ولا قوة إلا بالله وصلى الله على رسوله وسلم خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتاة، وما أولهنی إلى أسلافی اشتياق يعقوب إلى يوسف، وخير لی مصرع أنا لاقيه، كأنی بأوصالی يتقطعها عسلان الفلوات، بين النواويس وكربلا، فيملان منی أكراشا جوفا وأجربة سغبا لا محيص عن يوم خط بالقلم، رضا الله رضانا أهل البيت، نصبر على بلائه، ويوفينا أجور الصابرين، لن تشذ عن رسول الله (صلي الله عليه و آله) لحمته، وهی مجموعة له في حظيرة القدس تقربهم عينه، وتنجز لهم وعده، من كان فينا باذلا مهجته، موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا فانی راحل مصبحا إنشاء الله). «حمد و سپاس از آنِ خداست، آنچه او بخواهد (همان شود)، و هيچ توان و قوّتى جز به كمک او نيست، و درود خداوند بر فرستاده اش (حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله)) آگاه باشيد مرگ هميشه همراه آدمى است اشتياق من به ديدار گذشتگانم (پدر و مادرم و جدّ و برادرم) همانند اشتياق يعقوب به ديدار يوسف است, براى من شهادت گاهى برگزيده شده كه به يقين به آن خواهم رسيد و گويا مى بينم بين نواويس و كربلا, بند بند تنم را پاره پاره كرده و گويى از من شكم هاى تهى و مشک هاى خالى خود را پر مى كنند. از آن روز كه (روز عاشورا) قلم تقدير الهى بر آن رقم خورده است، گريزى نيست، خشنودى خداوند خشنودى ما اهل بيت است. (آنچه را كه خداوند بدان خشنود است ما اهل بيت نيز به همان خشنوديم). ما در برابر بلا و آزمايش الهى شكيباييم و او پاداش عظيم صابران را به ما خواهد داد. هرگز پاره تن رسول خدا از وى جدا نمى شود و در حظيرة القدس (درجات عالى بهشت) به او ملحق خواهد شد، و چشمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به أهلش روشن مى شود و وعده اش را در مورد آنان وفا خواهد كرد. هر كس آماده است خون خود را در راه ما نثار كند و خود را آماده لقاى خداوند سازد، با ما رهسپار شود، چرا كه من به خواست خداوند فردا صبح حركت خواهم كرد. امام حسین علیه السلام قبل از خارج شدن از مکه به فرزدق برخورد, فرزدق به امام حسین علیه السلام گفت: چقدر زود از مناسک حج فارغ شدید؟ امام گفتند اگر عجله نمی کردم من را می کشتند. هنگامی که امام از مکه خارج می شدند یحیی بن سعید بن العاص بهمراه سربازانی که عمرو بن سعید آنان را فرستاده بود خواستند امام را از خارج شدن از مکه منع کنند اما نتوانستند. امام که در روز شهادت مسلم بن عقیل از مکه خارج شده بودند از شهادت مسلم بن عقیل بی خبر مانده و به مسیر خود ادامه دادند تا به منطقه ذات العرق رسيدند , آنجا بشر بن غالب را ديد كه از عراق می آمد و از او درباره اهالی عراق پرسید, بشیر پاسخ داد: من كه آمدم دلهایشان با تو بود ولی شمشيرهایشان با بنی اميه است، فرمود: برادرمان سخن براست گفت، خداوند بهر چه كه مشيتش تعلق پذيرد انجام ميدهد و هر چه را كه اراده فرمايد حكم ميكند. هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) به منزل ( ثعلبيّه ) رسيد. موقع ظهر بود امام(عليه السلام) در آنجا فرود آمدند، خواب سبكى وى را فرا گرفت. سپس بیدار شدند و فرمودند: يا بُنَىَّ إِنَّها ساعَةٌ لا تُكْذَبُ فيهَا الرُّؤْيا، فَأُعْلِمُكَ أَنِّي خَفَقْتُ بِرَأْسِي خَفْقَةً فَرَأَيْتُ فارِساً عَلى فَرَس وَقَفَ عَلَىَّ فَقالَ: يا حُسَيْنُ! إِنَّكُمْ تَسْرَعُونَ الْمَسيرَ وَ الْمَنايا بِكُمْ تَسْرَعُ إِلَى الْجَنَّةِ، فَعَلِمْتُ أَنَّ أَنْفُسَنا نُعِيَتْ إِلَيْنا، فرزندم! اين زمان، ساعتى است كه خواب آن حقیقت است. در خواب ديدم شخصی در برابرم ايستاد و گفت: «اى حسين , شما شتابان مى رويد و مرگ با شتاب شما را به بهشت مى برد ، پس دانستم كه از مرگ ما خبر مى دهد». على اكبر عرض كرد: «يا أَبَتِ أَفَلَسْنا عَلَى الْحَق ؟ پدر جان, آيا ما بر حق نيستيم؟». امام(عليه السلام) فرمود: «بَلى يا بُنَىَّ وَالَّذِي إِلَيْهِ مَرْجَعُ الْعِبادُ! ; آرى فرزندم, سوگند به خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست، بر حقّيم». على اكبر(عليه السلام) عرض كرد: (إذاً لاَ نُبالي بِالْمَوتِ، پس، از مردن باكى نداريم). امام حسين(عليه السلام) فرمود: «جَزاكَ اللّهُ يا بُنَىَّ خَيْرَ ما جَزى بِهِ وَلَداً عَنْ والِد ; خداوند به تو بهترين پاداشى كه از ناحيه پدرى به فرزندش داده مى شود، عطا فرمايد. صبح روز بعد مردی به نام (اباهره ازدی) به محضر ایشان آمد سلام کرد و گفت : ای فرزند رسول خدا, چه چیزی سبب شد که از حرم خدا و حرم جدت محمد (صلی الله علیه و آله) بیرون آمدی؟ امام علیه السلام فرمودند: ای اباهره, بنی امیه دارای ام را تصرف کردند, من صبر کردم, حرمتم را شکستند, صبر کردم, در صدد ریختن خونم بودند به ناچار از آنان دور شدم, اباهره, گروهی ستمگر مرا خواهند کشت, ولی به یقین خداوند لباس ذلت را برآنان خواهد پوشاند و شمشیر برنده ای را بر آنان خواهد کشید. و خداوند کسی را بر آنان مسلط خواهد کرد که از قوم سبأ خوارتر گردند. همان قومی که زنی بر آنان حکم کرده و بر مالشان و جانشان حکم می کرد. هنگامی که عبید الله بن زیاد از عزیمت امام به کوفه با خبر شد به (حصین بن نمیر) سرلشکر خود دستور داد با لشکر خود بین راه کوفه بایستند و مانع ورود و خروج کسی به کوفه شوند. امام عليه السلام در مسیر خود به کوفه به منطقه (بطن الرمه) رسید و نامه ای به اهالی کوفه نوشت و بدست قیس بن مسهر صیداوی سپرد تا آن را به اهالی کوفه برساند, متن نامه به شرح ذیل بود: بسم الله الرحمن الرحيم، از حسين بن على(عليه السلام) به برادران مؤمن و مسلمان, سلام عليكم, سپاس مى گويم خدايى را كه معبودى جز او نيست، امّا بعد: نامه مسلم بن عقيل به دستم رسيد، مرا از حسن نيّت و اتّحاد بزرگانتان بر يارى ما و گرفتن حقّ ما با خبر ساخت. از خداوند خواهانم تا كارمان را نيكو گرداند و به شما پاداش بزرگ عنايت كند، من روز سه شنبه هشتم ذى حجّه، روز ترويه، از مكّه به سوى شما رهسپار شده ام. هنگامى كه فرستاده من به نزدتان آمد هر چه بيشتر در كارتان شتاب و تلاش كنيد. من در همين روزها، اگر خدا بخواهد، وارد كوفه خواهم شد. سلام و رحمت و بركت خداوند بر شما باد. قیس بن مسهر با نامه امام (علیه السلام) به سمت کوفه حرکت کرد و هنگامی که به نزدیکی کوفه رسید حصین بن تمیم فرمانده ارتش خواست او را بازرسی کند, او نیز نامه را پاره کرد تا مضمون نامه و نام اشخاص به دست دشمن نیفتد, سپس او را نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد از قیس پرسید: کیستی؟ قیس پاسخ داد: مردی از شیعیان علی و پسرش حسین بن علی هستم. ابن زیاد: چرا نامه را از بین بردی؟ قیس: برای آنکه از محتوای آن با خبر نشوی. ابن زیاد از او خواست تا امام حسین (علیه السلام) را لعنت کند, او نیز به ابن زیاد و بنی امیه لعنت گفت, سپس عبید الله بن زیاد دستور داد او را از بالای قصر به زمین بیندازند و این چنین قیس بشهادت رسید. هنگامی که خبر شهادت قیس به امام حسین (ع) رسید آن حضرت گریستند و فرمودند: اللهم اجعل لنا ولشيعتنا منزلا كريما، واجمع بيننا وبينهم في مستقر من رحمتك، إنك على كل شئ قدير. خداوندا, برای ما و شیعیان ما در نزد خود جایگاه والایی قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود مستقر ساز که تو بر انجام هر کاری قادری. سپس امام (علیه السلام) به منطقه ای با نام (بطن العقبه) رسید و از همراهانش خواست آب بنوشند و مقداری آب ذخیره کنند. هنگامی که خبر عزیمت امام حسین (ع) از مکه به کوفه به عبدالله بن زیاد رسید, بی درنگ به سرلشکر خود دستور داد تا نیروهایش را بین راه مستقر کند و آن منطقه را تحت مراقبت شدید قرار دهد و ورود و خروج به کوفه را منع کند. امام در مسیر خود به کوفه به هزار سواره به فرماندهی حر بن یزید تمیمی بر خوردند, حر نزدیک امام آمد و ایستاد, امام پرسیدند: آیا با ما هستی یا بر علیه ما ؟ , حر: بر علیه تو هستم. امام فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم. حر گفت: من مأمور به جنگ با تو نيستم و تنها دستور دارم كه از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه ببرم، و اگر اكراه داری راهی را در پيش گير كه نه به كوفه ختم شود و نه به مدينه. و اين بين من و تو انصاف است تا به امير نامه ای بنويسم, اميد است كه خداوند مرا توفيق دهد تا مبتلا به كاري در حقّ تو نشوم. اين راه را بگير و از طريق عذيب و قادسيه راه چپ را در پيش روي خود قرار بده. حضرت حركت كرده و حر نيز به دنبال او در حركت بود. ناگهان شخصی كه مسلح بود و تيری بر شانه انداخته بود سوار بر اسب، از کوفه رسيد. افراد منتظر شنيدن خبر از او شدند. او نزدیک آمد و بدون آنکه به امام سلام کند به حر و نیروهایش سلام کرد و سنامه اي از ابن زياد به حر داد که در آن چنين نوشته شده بود:(اما بعد به محض رسیدن اين نامه و رسيدن فرستاده ام به تو، به حسين (عليه السلام) ميدان حرکت مده و او را در همان جای بازدار و در محل بدون آب و نبات فرود آور و به فرستاده ام دستور دادم که همراه تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر اجرای دستورم را برایم بياورد. والسلام). امام به اتّفاق ياران خويش وارد کربلا شد، ابتدا به يارانش رو كرد و فرمود: (اَلنّاسُ عَبيدُ الدُّنْيا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ، يَحُوطُونَهُ ما دَرَّتْ مَعايِشُهُمْ، فَإِذا مُحِّصُوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانُونَ; مردم، بندگان دنيا هستند و دين بر زبانشان جاریست ، تا آنگاه كه زندگى شان (به وسيله آن) پر رونق است سخن از آن می گویند، ولى هنگامى كه با مشكلات آزموده شوند عدد دين داران اندک مى شود) . آنگاه پرسيد: آيا اينجا كربلا است؟ پاسخ دادند: آرى، اى پسر پيغمبر آن حضرت فرمود: (هذا مَوْضِعُ كَرْب وَ بَلاء، ههُنا مَناخُ رِكابِنا، وَ مَحَطُّ رِحالِنا، وَ مَقْتَلُ رِجالِنا، وَ مَسْفَكُ دِمائِنا ; اين ديار، مکان اندوه و بلا (و سرزمين گرفتارى و آزمون) است، اينجا محلّ بارانداز كاروان ما، و محلّ شهادت مردان ما و جارى شدن خون ماست). سپس اصحاب امام(عليه السلام) پياده شدند حر بن ریاحی نيز با هزار سوار در ناحيه ديگرى در مقابل امام(عليه السلام) اردو زد و نامه اى به عبيدالله بن زياد نوشت و در آن نامه او را از ورود امام حسين(عليه السلام) به كربلا باخبر ساخت. ابن زیاد نیز نامه اى به این مضمون براى امام حسین(علیه السلام) نوشت: امّا بعد ، اى حسین، خبر ورودت به کربلا به من رسید، امیرالمؤمنین یزید به من نوشته است که سر بر بالین ننهم و غذاى سیرى نخورم تا تو را به قتل برسانم و تو را به خداوند لطیف و خبیر ملحق کنم و یا فرمان من و یزید بن معاویه را اجرا کنی چون این نامه به امام حسین(علیه السلام) رسید و آن را خواند نامه را به دور انداخت و فرمود: ( لا أَفْلَحَ قَوْمٌ إشتروا مرضاة المخلوق بسخط الخالق: گروهى که خشنودى بندگان را بر خشنودى خداوند برگزیدند هرگز رستگار نخواهند شد). فرستاده عبیدالله پرسید: اباعبدالله جواب نامه چه شد؟ امام(علیه السلام) فرمود: ما لَهُ عِنْدِی جَوابٌ , لاِنَّهُ قَدْ حَقَّتْ عَلَیهِ کلِمَةُ الْعَذابِ : این نامه نزد من جوابى ندارد، زیرا عبیدالله مستحقّ عذاب الهى شده است. چون قاصد نزد عبیدالله بازگشت و جریان را گفت، ابن زیاد به شدّت برآشفت و عصبانی شده و به عمر بن سعد رو کرد و دستور جنگ با امام را صادر کرد. با این فرمان چهار هزار نیروی سواره و پیاده به فرماندهی عمر بن سعد بن ابی وقاص به سمت اردوى اباعبدالله(علیه السلام) روانه شدند تا امام و یارانش را از آب منع کنند. آنگاه ابن زیاد نیروهای دیگری را برای جنگ با امام حسین (ع) فرستاد, بدین صورت نیروهای دشمن سی هزار سواره و پیاده شد. امام حسین (ع) در مقابل خیمه خود دو زانو نشسته بود, خواهرش زینب صدای لشکر دشمن را شنید، نزدیک برادر آمد و گفت: ای برادر، آیا نمی شنوی صداها نزدیک شده است، حسین(ع) سر خود را بالا کرد و گفت: من جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم و پدرم امیر المومنین و مادرم فاطمه زهرا و برادرم حسن را در خواب دیدم که به من گفتند: تو فردا به سوی ما می آیی. حضرت زینب به صورت خود زده و گفت: وای بر ما، حسین(ع) گفت: خواهرم، آرام باش و ما را مورد شماتت دشمن قرار نده ، حضرت عباس (ع) نزدیک آمد و گفت: ای برادر، لشگر آمد. حسین برخاست، سپس گفت: عباس، ای برادر سوار شو و از آنان سوال کن چه شده و چه اتفاق تازه ای افتاده است و برای چه آمده اند؟ حضرت عباس (ع) همراه بیست نفر نزد سپاه عمر بن سعد رفت و گفت: چه شده؟ و چه می خواهید؟ گفتند: فرمان امیر آمده که به شما اعلام کنیم یا بر حکم گردن نهید یا شما را به قتل برسانیم. حضرت عباس (ع) نزد امام حسین (ع) آمد و مطلب را به او گفت. امام نیز به او گفت به پیش سپاهیان دشمن برگرد و تا فردا آنان را به تاخیر بینداز تا امشب خدا را عبادت, خداوند میداند که من چقدر نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را دوست دارم. حضرت عباس (ع) خود را به لشکر عمر رساند و موضوع را به آنان منتقل کرد, آنان نیز موافقت کردند. سپس شب فرارسید. حسین علیهالسلام یارانش را جمع کرد و خدای را سپاس گفت و ستایش کرد. سپس روی به یاران کرد و فرمود: من نه یارانی نیکوتر از شما می شناسم و نه خاندانی نیکوتر و بهتر از خاندان خودم. خداوند به همهی شماها پاداش نیک عطا فرماید. اینک تاریکی شب شما را فرا گرفته است. شبانه حرکت کنید و هر یک از شما دست یکی از خانوادهی مرا بگیرد و در تاریکی شب پراکنده شوید و مرا با اینان بگذارید که به جز من، با کسی کاری ندارند. برادران و فرزندان و فرزندان عبدالله بن جعفر یکصدا گفتند: چرا چنین کنیم؟ برای این که پس از تو زنده بمانیم؟ خداوند هرگز چنین چیزی را به ما نشان ندهد. سپس روی به فرزندان عقیل کرد و فرمود: کشته شدن مسلم از خانواده شما، برای شما کافی است. من اجازه دادم شما راه خود بگیرید و بروید. آنها عرض کردند: مردم چه مى گویند؟ مى گویند ما بزرگِ خاندان و سالار و افتخار خود و عموزادگان خود را که بهترین مردم بودند در چنگال دشمن رها کردیم، و در رکابش نه تیری رها کردیم و نه نیزه ای به کار بردیم و نه شمشیری زدیم؟ نه به خدا قسم ای پسر پیغمبر هرگز از تو جدا نخواهیم شد, بلکه جان خود و اموال و اهل خود را فداى تو می سازیم و در کنار تو جهاد مى نماییم و راه پر افتخار شهادت را که تو پیشتاز آن هستى مى پیماییم. زندگى پس از تو ننگمان باد. سپس مسلم بن عوسجه به پا خاست و گفت: آیا تو را در این شرایط در حلقه محاصره دشمن رها کنیم و برویم؟ در پیشگاه خدا براى تنها گذاشتن تو چه عذرى داریم؟ به خدا سوگند از تو جدا نخواهم شد تا نیزه خود را در سینه آنها فرو برم و تا قبضه این شمشیر در دست من است بر آنان حمله مى کنم و اگر سلاحى نداشته باشم که با آن بجنگم با سنگ بر آنان حمله کنم، تا آنجا که همراه تو جان بسپارم. سپس بقیه اصحاب نیز همگی این حرف را تائید و سخنانی مشابه داشتند. امام حسین (ع) و اصحابش شب را با نماز و عبادت گذراندند. بعد از نماز صبح امام حسین (ع) اصحابش را آماده نبرد کرد, زهیر بن القین را سمت راست اصحاب خود قرار داد و حبیب بن مظاهر در سمت چپ, و پرچم را بدست برادرشان حضرت عباس (ع) سپردند و از پیروان خود خواستند که چوب و نی را جمع آوری کنند و در خندقی که آنجا حفر شده بود بیندازند تا با آتش زدن آن دشمن نتواند از پشت به آنان حمله کند. ابن سعد نیز با ارتش خود که بیش از سی هزار نفر بودند روانه جنگ با فرزند رسول خدا شد. نیروهای عمر بن سعد هنگامی که نزدیک شدند آتش را دیدند که زبانه می کشید, آنگاه شمر بن ذی الجوشن با صدای بلند گفت: ای حسین آیا برای سوختن در آتش قبل از روز قیامت عجله ای داری؟ امام گفت: او شمر است؟ گفتند: بله, امام در پاسخ به او گفت: تو به آن سزاوارتری, مسلم بن عوسجه در آن هنگام خواست با تیر او را هدف قرار دهد اما امام حسین (ع) مانع آن شد و به او گفت: تیر را به سوی او پرتاب نکن زیرا نمی خواهم آغاز کننده جنگ باشم. سپس امام با صدای بلند گفت: اى مردم سخن مرا بشنوید و براى کشتن من شتاب نکنید، تا شما را به چیزى که حقّ شما بر من است، موعظه کنم و دلیل آمدنم را به این دیار با شما در میان بگذارم. اگر انصاف داشته باشید و با من منصفانه رفتار کنید سعادتمند خواهید بود، و اگر عذرم را نپذیرفته و از مسیر عدل و انصاف کناره گرفتید و اگر منصفانه رفتار نکنید پس نظر و آرای خودتان را روی هم بریزید تا این که کارتان مبهم و پوشیده نباشد (و بدانید که چه کار می کنید)، پس از آن, درباره ی من قضاوت کنید. سپس فرمود: اى مردم نسب مرا بررسى کنید و بنگرید من کیستم؟ سپس به وجدان خود مراجعه کنید و خودتان را مورد عتاب و ملامت قرار دهید و ببینید آیا قتل من و هتک حرمت من به صلاح شماست؟ آیا من پسر دختر پیامبر شما و فرزند جانشین و پسر عموى او نیستم؟ همان کسى که قبل از همه ایمان آورد و رسول خدا را به آنچه از جانب خداى آورده بود تصدیق کرد؟ اگر سخنان حقّ مرا تصدیق کنید به نفع شماست، به خدا سوگند! از وقتی که دانستم خدای تعالی کسی را که عمدا دروغ بگوید دشمن می دارد، دروغ نگفته ام، و اگر کلام مرا باور نکردید، در میان شما افرادى هستند که اگر از آنها بپرسید، به شما خبر خواهند داد. از جابربن عبدالله انصارى و ابوسعید خدرى و سهل بن سعد ساعدى و زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید. تا به شما خبر دهند که آنان این سخن را درباره ی من و برادرم از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیده اند، آیا همین فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شما را از ریختن خون من مانع نمی شود؟ سپس امام(علیه السلام) چنین ادامه داد:اگر به این سخن شک دارید, آیا در این هم شک دارید که من پسر دختر پیامبر شما هستم؟ به خدا سوگند که در شرق و غرب عالم، فرزند دختر پیامبرى، در میان شما و غیر شما جز من نیست. به من بگویید, آیا کسى را از شما کشته ام که از من خون او را مى طلبید؟ آیا مالى را از شما برده ام و یا کسى را مجروح ساخته ام که قصاص آن را از من مطالبه مى کنید؟ سکوت سنگینى بر سپاه دشمن بود و کسى سخن نمى گفت. آن گاه حضرت صدا زد: ای شبث بن ربعی، ای حجار بن ابجر، ای قیس بن اشعث، و ای یزید بن حارث, آیا شما نبودید که به من نوشتید: میوه های ما رسیده و باغهای ما سبز و خرم گردیده و چاه ها پرآب گشته و تو در سرزمینى پای مى گذارى که لشکرى آراسته و انبوه در خدمت تو است، پس به سوى ما بیا. قیس بن اشعث گفت: ما نمی دانیم تو چه می گویی، ولی بر حکم فرودآی، زیرا که آنها، آنچه را که دوست داری بر تو حکم می کنند. امام حسین علیه السلام فرمود: نه هرگز، سوگند به خدا، دست خودم را ذلیلانه به شما نمی دهم، و هرگز مانند بردگان فرار نمی کنم. آن گاه فریاد زد: ای بندگان خدا، و این آیه مبارکه را تلاوت فرمود: (انی عذت بربی و ربکم أن ترجمون) و (و أعوذ بربی و ربکم من کل متکبر لا یؤمن بیوم الحساب) من به پروردگار خودم و شما، پناه می برم اگر عزم سنگسار کردن مرا دارید، من به پروردگار خود و شما از شر هر کافر متکبری که به روز حساب ایمان نمی آورد، پناه می برم. هنگامی که حر بن یزید ریاحی دید که همه بر قتل امام حسین (ع) اصرار می ورزند به عمر بن سعد گفت: آیا تو با این مرد خواهی جنگید؟ عمر گفت: آری به خدا قسم، با او جنگی خواهیم داشت که دست کم، سرها قطع گردد و دستها جدا گردد. حر گفت: شما چه خواهید کرد؟ آیا پیشنهاد او مورد پسند شما نیست؟ ابن سعد گفت: اگر کار دست من بود از جنگ با او دست میکشیدم. اما امیر تو (ابن زیاد) از این کار سر باز میزند. حر او را ترک کرد و بین نیروها رفت و از اردوگاه عمر بن سعد جدا شد و به امام حسین علیه السلام قدری نزدیک شد. پس از آن با شلاق به اسب خود نواخت و به سوی امام حسین علیه السلام رهسپار شد. وقتی نزد امام حسین علیه السلام رسید به امام عرض کرد: فدایت شوم ای پسر رسول خدا، من همان کسی هستم که تو را از بازگشت به وطنت بازداشتم و همراهت آمدم تا تو را ناچار کردم در این سرزمین توقف کنی. گمان نمیکردم پیشنهاد تو را نپذیرند و به این سرنوشت دچارت کنند. به خدا اگر می دانستم کار به این جا می کشد، هرگز به چنین کاری دست نمیزدم. اکنون از کردهام به سوی خدا توبه میکنم. آیا توبه من پذیرفته است؟ امام حسین علیه السلام فرمود: آری، خداوند توبه تو را می پذیرد. اکنون از اسب پایین بیا، حر گفت: من سواره بجنگم بهتر است. میخواهم همچنان که بر اسب خود سوار هستم، ساعتی با دشمن برای یاری شما بجنگم تا کشته شوم . حر با اذن امام به میدان رفت . عمر بن سعد فریاد زد: پرچم و علامتت را نزدیک بیاور, سپس نزدیک آمد و تیری به سمت امام و یارانش پرتاب کرد و گفت: ای مردم کوفه شهادت دهید که آغاز کننده جنگ و اولین کسی که به سمت حسین و یارانش تیر پرتاب کرد من بودم و بعد فرمان داد هر کس که تیر و کمان داشت به سمت امام و یارانش تیر پرتاب کند . امام رو به اصحاب کرد و فرمود : خدا شما را رحمت کند به سوی شهادت بروید , تیرهای پرتاب شده از دشمنان پیام آور جنگ است. بر اثر تیرهای دشمنان تعدادی از اصحاب امام به شهادت رسیدند, سپس امام دست بر محاسن مبارکشان گذاشتند و فرمودند: غضب خداوند آنگاه بر قوم یهود شدّت گرفت که براى او فرزند قائل شدند، و بر امّت مسیح آن هنگام غضب خداوند شدّت گرفت که او را یکى از سه خدا دانستند و بر زرتشتیان وقتى خشمگین شد که به جاى خدا، ماه و خورشید را پرستیدند و غضب خداوند اکنون بر این گروه شدّت گرفت که بر کشتن پسر دختر پیغمبر خود، متحد شدند. به خدا سوگند آنچه را از تسلیم در برابر ظلم و تن دادن به ذلّت از من مى خواهند، اجابت نخواهم کرد، تا آن که آغشته به خون خویش، خداوند را ملاقات کنم. حر به جنگ ادامه داد و هنگامی که بر اثر زخمها و ضربه ها به زمین افتاد اصحاب او را نزد امام حسین (ع) بردند امام دست بر سر او می کشید و می گفت: همانگونه که مادرت تو را نامید تو حر (آزاده) هستی. تو در دنیا آزاده هست, و در آخرت نیز آزاده هستی. سپس بعد از حر (بریر بن خضیر همدانی) و سپس (وهب بن عبدالله بن حباب الکلبی) و سپس (عمرو بن خالد الازدی) و بعد از آن (مسلم بن عوسجه) و (نافع بن هلال بجلی) یکی پس از دیگری به سوی دشمن حمله کردند و به شهادت رسیدند. به همین خاطر عمروبن حجاج فرمانده جناح راست لشکر یزید خطاب به لشکریان خود فریاد زد: ای احمق ها آیا می دانید با چه کسانی می جنگید؟ شما با سواران و دلاوران کوفه می جنگید! با دلیرانی که دست از دنیا شسته و تشنه مرگ هستند کسی تنها و جداجدا به جنگ آنان نرود و همگی هجوم کنید. عمر سعد این نظر را پسندید و دستور داد کسی تن به تن نجنگد. در پی دستور عمرسعد، عمروبن حجاج با همراهانش از سمت فرات به اصحاب امام(ع) حمله کردند و ساعتی جنگیدند. در این میان مسلم بن عوسجه بر زمین افتاد وقتی که لشکر دشمن عقب نشست و گرد و خاک فرو نشست تا چشم امام(ع) به مسلم بن عوسجه افتاد، نزد او آمد و به او که هنوز رمقی در بدن داشت گفت خداوند رحمتش را شاملت گرداند و این آیه راتلاوت کرد: (و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا) سپس حبیب بن مظاهر نزدیک رفت و گفت: بر من دشوار است ای مسلم که تو را در این حال ببینم, بهشت بر تو بشارت باد، مسلم با صدای ضعیفی گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد, حبیب گفت: اگر می دانستم که بعد از تو از این جهان نمی رفتم دوست داشتم هر چه بخواهی وصیتم کنی, مسلم به امام حسین اشاره کرد و گفت: تو را به امام حسین (ع) وصیتت می کنم, هر چه توان داری در حمایت از او دریغ نکن. این را گفت و شهید شد . در این وقت، عمر بن سعد به حصین بن نمیر تمیمی و نیروهایش که پانصد نفر تیرانداز بودند دستور داد به سوی امامحسین (علیه السلام) تیر پرتاب کنند. تیراندازی اینان سبب شد که همه اسب های سپاه امام کشته و نیروهای امام پیاده بجنگند .در این حمله، بسیاری از اصحاب با تیرهایی که بر بدنشان فرود آمد، به شهادت رسیده یا زخمی شدند. یاران امام(علیه السلام) دلاورانه پیکار مى کردند و یکى پس از دیگرى به شرف شهادت نایل مى آمدند. ابوثمامه صائدى به امام گفت: اى اباعبدالله, جانم به فدایت، مى بینم این گروه به تو نزدیک شده اند. به خدا سوگند, پیش از تو، من باید کشته شوم, ولى دوست دارم چون خداوند را ملاقات مى کنم، این آخرین نماز را که وقتش رسیده است با تو خوانده باشم. امام(علیه السلام) سر به سوى آسمان برداشت و فرمود: نماز را به یادآوردى خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. آرى، اکنون وقت فضیلت نماز است. سپس فرمود: از این گروه بخواهید از ما دست بکشند تا نماز بخوانیم. حصین بن تمیم (یکى از فرماندهان سپاه یزید) فریاد برآورد که: نماز شما پذیرفته نیست. حبیب بن مظاهر در پاسخش گفت: اى حمار, مى پندارى که نماز از آل رسول خدا پذیرفته نیست و نماز تو پذیرفته است. پس از آنکه پیشنهاد آتش بس موقت مورد قبول اهل کوفه قرار نگرفت امام (علیه السلام) بدون اینکه به تیر باران دشمن اعتنایى بکند براى برگزارى نماز به پا خاست، زهیر بن قین با سعید بن عبدالله حنفى از کسانی بودند که جلوى امام ایستادند و خود را سپر امام قرار دادند. در اثر زخمهاى فراوانى که به بدن سعید وارد آمد توان خود را از دست داد و بدن نیمه جانش روى زمین افتاد و در همین حال مىگفت: اللهم العنهم لعن عادٍ وثمود، اللهم أبلغ نبیک السلام عنِّی وأبلغه ما لقیت من ألم الجراح، فإنی أردت بذلک نصرة ذریة نبیک ثم مات (رضوان الله علیه). خداوندا, به این مردم لعن و عذابى بفرست مانند لعنت و عذابى که بر قوم عاد و ثمود فرستادى و سلام مرا به پیغمبرت برسان و از این درد و رنجى که به من رسیده است او را خبر بده، زیرا هدف من از این جانبارى، کسب ثواب و رضاى تو است که در نصرت و یارى اولاد پیغمبرت قرار دادى, سپس شهید شد. جون، آزاد شده ی ابوذر غفاری که غلام سیاهی بود، به خدمت آن حضرت آمد و رخصت جهاد طلبید. حضرت فرمود: من تو را رخصت میدهم که برگردی. گفت: یابن رسول الله, من در نعمت و رخا در خدمت شما به رفاهیت گذرانیدم. اکنون که هنگام محنت و بلاست از شما جدا نمیشوم. فرزند رسول خدا آیا نمیخواهی که من با این روی سیاه و حسب تباه و بوی بد, شهید شوم و سفیدرو و خوشبو داخل بهشت شوم؟ به خدا سوگند که از شما جدا نمیشوم تا خون سیاه خود را با خونهای طیب شما مخلوط گردانم. پس رخصت جهاد یافت و مردانه به کشتن دشمنان شتافت تا شهید شد. بعد از شهادت او، حضرت بر سر او آمد و گفت: خداوندا روی او را سفید گردان و بوی او را نیکو گردان و او را با نیکوکاران محشور ساز و میان او و محمد و آل محمد جدایی مینداز. سپس عمر بن خالد صیداوی نزد امام آمد و گفت: می خواهم به دوستان شهیدم ملحق شوم, و خوش ندارم که خودم را کنار بکشم و ببینیم که تو در میان اهل و خانواده ات تنها مانده و کشته مى شوى، امام به او پاسخ داد: به سوى دشمن بتاز ما نیز بزودى به تو ملحق خواهیم شد . سپس حنظلة بن اسعد شامی آمد و در مقابل امام حسین ( ع ) ایستاد و تیرها و نیزهها و شمشیرهایی را که رو به امام میآمد، سپروار بر صورت و سینهی خویش میخرید و با صدای بلند گفت: ای مردم, من میترسم که بر شما نیز عذابی برسد مانند عذابی که بر گذشتگان رسید, مانند قوم نوح و عاد و ثمود و آنان که پس از اینان بودند و خداوند بر بندگان خود ستم روا ندارد. ای مردم, من بر شما از روز قیامت میترسم, روزی که روی از محشر به سوی جهنم بگردانید و کس نباشد که شما را از عذاب خدا نگهدارد. ای مردم, حسین را نکشید که در زیر شکنجهی الهی بیچاره خواهید شد و همانا زیانکار است آن که بر خدا دروغ ببافد. سپس سوید بن عمر بن ابی مطاع و بعد از آن یحیی بن سلیم مازنی و بعد از آن قره بن ابی قره غفاری سپس عمرو بن مطاع جعفی سپس حجاج بن مسروق که ماذن امام حسین ( ع ) بود و سپس زهیر بن القین سپس حبیب بن مظاهر اسدی به سوی دشمن رفتند و شهید شدند. امام حسین ( ع ) یکی پس از دیگری نزد آنان می رفت, آنان می گفتند: سلام بر تو ای فرزند رسول خدا, امام نیز پاسخ آنان را می داد و می گفت و علیک السلام ما نیز به تو ملحق خواهیم شد, سپس آیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر را می خواند. تا اینکه تمامی اصحاب به شهادت رسیدند و کسی جز اهل بیت امام باقی نماند. اوّلین شهید از آل ابى طالب که روز عاشورا نزد امام آمد و اذن میدان طلبید علی بن الحسین ( علی اکبر ) بود. امام(علیه السلام)بى درنگ به او اجازه داد و به چهره نورانى فرزندش على اکبر نگریست، سر به سوى آسمان برداشت و عرض کرد: اَللّهُمَّ اشْهَدْ عَلى هؤُلاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ إِلَیـْهِمْ غُلامٌ اَشْبَهُ النّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِک مُحَمَّد(صلى الله علیه وآله)، کنّا إِذَا اشْتَقْنا إِلى نَبِیک نَظَرْنا إِلى وَجْهِهِ، خدایا , بر این گروه ستمگر گواه باش که اینک جوانى به مبارزه با آنان مى رود که از نظر شکل و سیرت و اخلاق و منطق، شبیه ترین مردم به رسول تو، حضرت محمّد(صلى الله علیه وآله)است. ما هر زمان که مشتاق دیدار پیامبرت مى شدیم، به چهره او مى نگریستیم. سپس امام(علیه السلام) رو به عمر بن سعد کرده، فرمودند: مالَک؟ قَطَعَ اللّهُ رَحِمَک, وَ لا بارَک اللّهُ لَک فِی أَمْرِک، وَ سَلَّطَ عَلَیک مَنْ یذْبَحُک بَعْدی عَلى فِراشِک، کما قَطَعْتَ رَحِمی وَ لَمْ تَحْفَظْ قَرابَتی مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله علیه وآله); خدا نسل تو را ریشه کن کند همان گونه که تو رشته رحم مرا قطع کردى، و پیوند مرا با رسول خدا نادیده گرفتى. با آن که تشنگى بر آن حضرت چیره شده بود یکصد و بیست نفر را به خاک افکند، و در حالى که زخم هاى زیادى برداشته بود، نزد پدر آمد و عرض کرد: پدر جان, تشنگى مرا از پاى درآورد و سنگینى سلاح ناتوانم ساخت. آیا جرعه آبى هست که بتوانم بنوشم و به جنگ ادامه دهم. اشک در چشمان امام جمع شد و سپس فرمودند: پسر جانم کمی هم به جنگ ادامه بده, کمی بیش نمانده است که جدت محمد (ص) را ملاقات کنی, او با کاسه ای لبریز از آب تو را سیراب خواهد کرد, آبی که پس از آشامیدن آن هرگز تشنه نخواهی شد.علی اکبر به میدان جنگ بازگشت و بعد از کشتن تعداد زیادی از دشمنان به شهادت رسید. امام حسین علیه السلام با شتاب به بالین جوانش آمد و صورتش را بر صوت فرزندش گذاشت و فرمود: قتل الله قوما قتلوک، یا بنى ما اجراهم على الرحمان و انتهاک حرمه الرسول خداوند آن قوم را بکشد که تو را کشتند، اى پسرم چه بسیار این مردم بر خدا و دریدن حرمت رسول خدا، گستاخ و بىباک گشتهاند؟. امام حسین در وضعیت سختی که داشتند فرمودند: عموزادگان من, اهل بیت من, (در مقابل مرگ)، صبور و شکیبا باشید که پس از این جنگ و بعد از شهادت، روى خوارى نخواهید دید. سپس اهل بیت فرزند رسول خدا یکی پس از دیگری به نبرد می رفتند و شهید می شدند. عبّاس بن على(علیه السلام) پرچمدار لشکر برادرش امام حسین(علیه السلام) بود. هنگامى که دید تمام یاران و برادران و عموزادگان شربت شهادت نوشیدند، گریست و به شوق دیدار پروردگار جلو آمد و پرچم را بر گرفت و از برادرش امام حسین(علیه السلام)اجازه میدان خواست. امام(علیه السلام) به سختى گریست به گونه اى که محاسن شریفش از اشک دیدگانش تر شد، و فرمود: برادر جان, تو نشانه (شکوه و عظمت و) برپایى سپاه من و محور پیوستگى نفرات ما هستى. اگر تو بروى (شهید شوى) جمعیت ما پراکنده، و ویران مى گردد. عبّاس(علیه السلام) عرض کرد: جانم فدایت، اى سرورم! سینه ام از زندگانى دنیا به تنگ آمده است، مى خواهم از این منافقان انتقام (آن خون هاى پاک را) بگیرم! امام حسين (ع) گفت: اینک براى این کودکان، آبى تهیه کن. حضرت عباس (ع) روانه میدان شد و فرمود: ای عمر بن سعد, حسین فرزند دختر رسول خدا (ص) می گوید اصحابش و برادرانش و پسر عموهایش را به شهادت رساندید و اکنون با فرزندان و کودکان خود تنها مانده و فرزندان تشنه مانده اند, مقداری آب برایشان بیاورید زیرا گرمای آفتاب آنان را هلاک کرده است. هنگامی که اهالی کوفه گفته های حضرت عباس (ع) را شنیدند برخی ساکت شدند و برخی دیگر گریه کردند, شمر و شبث بن ربعی (علیهما اللعنه) گفتند به برادرت بگو که اگر کل زمین را آب می بود و آن آب تحت تصرفمان بود, تا با یزید بیعت نکند یک قطره آب را نیز به او نمی دادیم. حضرت عباس (ع) لبخندی زد و به نزد برادرش بازگشت و ماجرا را گزارش داد، که ناگهان صداى العطش کودکان به گوشش رسید، بى درنگ بر اسب سوار شد و نیزه و مشک را برداشت و به سوى فرات روانه شد. چهار هزار تن از مأموران، فرات را محاصره کردند و هدف نیزه ها قرار دادند ولى آن حضرت دلاورانه لشکر دشمن را شکافت و تعداد زیادی از آنان را به خاک هلاکت افکند، و وارد فرات شد. هنگامى که خواست مقدارى آب بیاشامد تشنگى امام حسین(علیه السلام) و اهل بیتش را به خاطر آورد، آب را روى آب ریخت، مشکش را پر کرد و بر دوش خود نهاد و به سوى خیمه ها رهسپار شد. دشمنان راه را بر وى بستند و از هر طرف آن حضرت را احاطه کردند. وى دلیرانه مى جنگید تا زید بن ورقاء که پشت نخل خرما پنهان شد به کمک حکیم بن طفیل دست راستش را از بدن جدا کرد. سپس شمشیر را به دست چپ گرفت و به جنگ با دشمنان خدا ادامه داد تا اینکه دست چپش را از بدن مبارکشان جدا کردند . مشک آّب را نیز با تیرهایشان سوراخ کردند. در این هنگام حضرت متحیر بودند که چه کنند, زیرا نه دست داشتند که با آن بجنگند و نه آبی مانده بود که با آن به خیمه ها بازگردد مردی با آهن به سر مبارکشان زدند بطوری که به زمین افتادند و صدا زدند: برادرجان, مرا دریاب. هنگامى که امام حسین(علیه السلام) بر بالینش رسید وى را دست بریده, ضربه بر سر خورده, چشم مبارکشان تیر خورده دیدند کنار سر مبارکشان نشستند و گریه کردند و فرمودند: اَلاْنَ إِنْکسَرَ ظَهْری وَقَلَّتْ حِیلَتی, و شمت بی عدوی. اینک کمرم شکست و راه چاره بر من محدود شد و دشمنانم مرا شماتت کردند. سپس امام حسین ( ع ) به سوی خیمه ها برگشت سکینه دختر امام ( ع ) به او گفت: پدرم, عمویم عباس کجاست؟ امام نیز گریان گفت: عمویت به شهادت رسید هنگامى که امام(علیه السلام) شهادت خاندان وفرزندانش را دید و از آنان کسى جز امام و زنان و کودکان و فرزند بیمارش ـ امام سجّاد(علیه السلام) ـ نماند، ندا داد:(هَلْ مِنْ ذابٍّ یذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحِّد یخافُ اللّهَ فینا؟ هَلْ مِنْ مُغیث یرْجُوا اللّهَ فِی إِغاثَتِنا؟ هَلْ مِنْ مُعین یرْجُوا ما عِنْدَاللّهِ فِی إِعانَتِنا؟ ; آیا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا خداپرستى در میان شما پیدا مى شود که از خدا بترسد و ستم بر ما روا ندارد؟ آیا فریادرسى هست که براى خدا به فریاد ما برسد؟ آیا یارى کننده اى هست که با امید به عنایت خداوند به یارى ما برخیزد؟ با نداى استغاثه امام(علیه السلام)، صداى گریه و ناله از بانوان حرم برخاست. امام سجاد که بیمار بود و توان و قدرت حمل سلاح را نیز نداشت از خیمه بیرون آمد, ام کلثوم نیز بدنبالشان بیرون آمدند و فریاد زدند: کجا می روی؟ , امام سجاد فرمودند: عمه جان بگذار در کنار فرزند رسول خدا با دشمنان بجنگم, امام حسین (ع) نیز به ام کلثوم گفت: او را مگذار به میدان برود تا ذریه ی حضرت محمد (ص) باقی بماند. امام(علیه السلام) به خیمه ها نزدیک شد و فرمود: فرزندم عبدالله را بیاورید, امام(علیه السلام) در حالى که طفلش را مى بوسید، خطاب به او فرمود: وای بر این قوم که جدت رسول خدا (ص) با آنان به مخاصمه بر می خیزد, سپس در حالیکه فرزند شیر خوار در آغوش امام بود نزد آنان رفت و برایش کمی آّب خواست, حرملة بن کاهل اسدى، او را هدف قرار داد و تیرى به سوى وى پرتاب کرد و گلوى او را برید، خون سرازیر شد، امام(علیه السلام) دست را زیر گلوى آن طفل گرفت تا از خون پر شد, آنگاه خون ها را به سوى آسمان پاشید و گفت: این مصیبت نیز بر من آسان است زیرا که خدا مى بیند, از این خون پاشیده شده به آسمان قطره ای نیز به زمین باز نگشت. سپس امام حسین (ع) سوار بر اسب شد و شمشیر بدست گرفت و بسوی دشمنان رفت و می گفت: أنا ابن علی الطُهر من آل هاشمٍ * کفانی بهذا مفخراً حین أفخرُ وجدِّی رسولُ الله أکرم من مضى - ونحنُ سراجُ الله فی الخلق نزهرُ وفاطمُة أمِّی من سُلالةِ أحمدٍ - وعمِّی یدعى ذا الجناحین جعفرُ وفینا کتابُ الله أُنزلَ صادقاً - وفینا الهُدى والوحی بالخیر یذکرُ ونحنُ أمان الله للناس کلِّهم - نسرُّ بهذا فی الأنام ونجهرُ ونحنُ ولاة الحوض نسقی ولاتنا - بکأسِ رسول الله ما لیس ینکرُ وشیعتنا فی النَّاس أکرم شیعةً - ومبغضنا یوم القیامة یخسرُ . آنگاه امام حسین علیه السلام مبارز طلبيد، هر کس از مبارزین نامدار که به مبارزه می آمدند به درک اسفل نار واصل می گشتند ، تا آن که گروه بسیاری را به جهنم روانه ساخت. پس به سمت راست لشکر پسر سعد حمله کرد و می گفت:( الموت خیر من رکوب العار ) مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است. سپس به سمت چپ لشکر حمله کرد و فرمود: (أنا الحسین بن علی - آلیت أن لا أنثنی - أحمی عیالات أبی - أمضی علی دین النبی) منم حسین بن علی، قسم خورده ام که از شما رو بر نگردانم. و از عیال پدر خود حمایت کنم و بر دین و آیین ختم النبیین صلی الله علیه و آله و سلم می روم. آنگاه پس به جای خود برمی گشت می فرمود: (لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم) سپس امام به جنگ ادامه داد و هنگامی که تشنگی بر وی غلبه کرد به سمت لشکری که آب را بر سید الشهدا منع کرده بودند حمله کرد و آنها را کنار زد و موقعی که خواست آب بنوشد، و چون اسب سر خود را در آب کرد که بنوشد امام (ع) فرمود: أنت عطشان و انا عطشان، و الله لا ذقت الماء حتی تشرب.( یعنی، تو تشنه ای و من هم تشنه ام، به خدا سوگند من از آب نمی چشم تا تو بنوشی. اسب که این سخن امام را شنید آب ننوشید و سرش را بلند کرد، گویا کلام آن حضرت را فهمید. حسین (ع) فرمود: من آب می نوشم تو هم بنوش، سپس دست درا
اترك تعليق