امام حسین (علیه السلام) و شهادت مسلم بن عقیل

امام حسین (ع) در هشتم دی الحجه در همان جوش و خروشی که حجاج وارد مکه می شدند و در همان روزی که باید به جانب منا و عرفات حرکت کنند، پشت به مکه کرد و حرکت نمود و آن سخنان غرای معروف را که نقل از سید بن طاووس است، انشاء کرد. منزل به منزل آمد تا به نزدیکیهای سر حد عراق رسید. در کوفه حالا جه خبر است و چه می گذرد خدا عالم است. داستان عجیب و اسف انگیز جناب مسلم در آنجا رخ داده است. امام حسین (ع) در بین راه شخصی را دیدند که از طرف کوفه می آید به این طرف (در سرزمین عربستان جاده و راه شوسه نبوده که از کنار یکدیگر رد بشوند. بیابان بوده است و افرادی که در جهت خلاف هم حرکت می کردند با فواصلی از یکدیگر رد می شدند) لحظه ای توقف کردند به علمت اینکه من با تو کار دارم و میگویند این شخص امام حسین (ع) را می شناخت و از طرف دیگر حامل خبر اسف آوری بود فهمید که اگر برود نزدیک امام حسین از او خواهد پرسید که از کوفه چه خبر؟ باید خبر بدی را به ایشان بدهد. نخواست آن خبر را بدهد لذا راهش را کج کرد و از طرف دیگر رفت. دو نفر دیگر از قبیله بنی اسد که در مکه بودند و در اعمال حجّ شرکت کرده بودند بعد از آنکه کار حجشان به پایان رسید، چون قصد نصرت امام حسین را داشتند به سرعت از پشت سر ایشان حرکت کردند تا خودشان را برسانند به قافله اباعبداللّه. اینها تقریبا یک منزل عقب بودند برخورد کردند با همان شخصی که از کوفه می آمد، به یکدیگر که رسیدند به رسم عرب انتساب کردند یعنی بعد از سلام و علیک این دو نفر از او پرسیدند: نسبت را بگو، از کدام قبیله هستی ؟ گفت من از قبیله بنی اسد هستم. آن دو نفر گفتند: عجب ما هم که از بنی اسد هستیم پس بگو پدرت کیست، پدر بزرگت کیست ؟ او پاسخ گفت، اینها هم گفتند تا همدیگر را شناختند. بعد این دو نفر که از مدینه می آمدند گفتند: از کوفه چه خبر؟ گفت: حقیقت این است که از کوفه خبر بسیار ناگواری است و ابا عبداللّه که از مکه به کوفه می رفتند وقتی مرا دیدند توقفی کردند و من چون فهمیدم برای استخبار از کوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم. تمام قضایای کوفه را برای اینها تعریف کرد. این دو نفر آمدند تا رسیدند به حضرت. به منزل اولی که رسیدند حرفی نزدند صبر کردند تا آنگاه که ابا عبداللّه در منزلی فرود آمدند که تقریبا یک شبانه روز از آن وقت که با آن شخص ملاقات کرده بودند فاصله زمانی داشت. حضرت در خیمه نشسته و عده ای از اصحاب همراه ایشان بودند که آن دو نفر آمدند و عرض کردند: یا ابا عبداللّه، ما خبری داریم، اجازه می دهید آن را در همین مجلس به عرض شما برسانیم یا می خواهید در خلوت به شما عرض کنیم ؟ امام فرموند: من از اصحاب خودم چیزی را مخفی نمی کنم هر چه هست در حضور اصحاب من بگویید. یکی از آن دو نفر عرض کرد: یابن رسول اللّه، ما با آن مردی که دیروز با شما برخورد کرد ولی توقف نکرد ملاقات کردیم، او مرد قابل اعتمادی بود ما او را می شناسیم، هم قبیله ماست از بنی اسد است. ما از او پرسیدیم در کوفه چه خبر است ؟ خبر بدی داشت، او گفت: من از کوفه خارج نشدم مگر اینکه به چشم خود دیدم که مسلم و هانی را شهید کرده بودند و بدن مقدّس آنها را در حالی که ریسمان به پاهایشان بسته بودند در میان کوچه ها و بازارهای کوفه می کشیدند. اباعبداللّه خبر مرگ مسلم را که شنید چشمهایش پر از اشک شد ولی فورا این آیه را تلاوت کرد: مِن المؤمنین رجالٌ صدقوا ما عاهدوا اللّه علیه فمنهم من قضی نحبَه و منهم من ینتظر و ما بدَّلوا تبدیلا. در چنین موقعیتی ابا عبداللّه نمی گوید کوفه را که گرفتند مسلم که کشته شد هانی که کشته شد پس کارمان تمام شد ما شکست خوردیم، از همین جا برگردیم. جمله ای گفت که رساند مطلب چیز دیگری است. این آیه قرآن را که ظاهرا درباره جنگ احزاب است. یعنی بعضی مومنین به پیمان خودشان با خدا وفا کردند و در راه حق شهید شدند و بعضی دیگر انتظار مى کشند که کی نوبت جانبازی آنها برسد را تلاوت کرد و سپس فرمود: مسلم وظیفه خودش را انجام داد نوبت ماست . او به وظیفه خودش عمل کرد دیگر نوبت ماست. البته در اینجا هر یک سخنانی گفتند. و خيلی از همراهان در طول مسیر و مدت زمان کوتاهی از امام جدا شدند. فقط خاندان و نیکان اصحابش ‍ با او باقی ماندند که البته عده آنها در آن وقت خیلی کم بود.