درسال 1353 شمسی در یکی از کوچه های تهران اتفاق عجیبی افتاد، خانواده ای افتاده حال در محله های فقیر نشین تهران. پدر خانواده به نام رضا مطرب در تماشا خانه های شهر مطربی می کرد تا امرار معاش کند، دختر خردسالی بیمار کنج خانه، مادر خانواده در خانه اضافه بر تهیه غذا و کار خانه نگهداری از کودک فلج و بیمار هم می نمود و همیشه بعد از نماز با دلی شکسته برای بهبودی فرزند دلبندشان دعا می کرد.
یک شب که رضا مطرب خسته به خانه برگشت همسرش که کودک فلج را بغل گرفته و دور حیاط خانه می گرداند تا کودک بیمار بخوابد به شوهر خسته اش خوش آمد گفت و از او خواهش کرد که فردا روز دهم محرم است در همسایگی آنها خانه ای است که با اذان صبح بعد از نماز مراسم زیارت عاشورا و مجلس سخنرانی و عزاداری برپا می شود، و گفت: بیا فردا صبح را به جای مطربی به این مجلس امام حسین (علیه السلام) برو و برای دخترمان دعا کن که امام حسین (علیه السلام) به حق حضرت رقیه شفایش بدهد.
رضا مطرب می گوید: اذان صبح را که گفتند لباسم را عوض کردم ، وضو گرفتم و رفتم به مجلس عزا. نماز خواندم و بعد از نماز زیارت و بقیه مراسم شروع شد، من هم دلم شکست به یاد گناهانم افتادم، بیماری دختر خردسالم و دل شکسته همسرم در نظرم بود و به شدت اشک می ریختم، به امام حسین علیه السلام توسل کردم و نذر کردم اگر دخترم شفا بگیرد به پابوس امام رضا (علیه السلام) بروم.
وقتی ظهر از مجلس به خانه برگشتم همسرم از خستگی به خواب رفته بود که صحنه عجیب جلب توجهم کرد. دیدم دختر خردسالم روی پاهایش ایستاده و با گریه مادرش را صدا می زند، فوری او را در آغوش گرفتم و نوازش کردم و بوسیدم، ناگهان همسرم با تمام خستگی از خواب بیدار شد، وقتی دخترم را در صحت کامل دید شیون زد و با گریه گفت: رضا می بینی بالاخره امام حسین رقیه ما را هم شفا داد.
روز بعد رفتم یک بلیط برای مشهد گرفتم و به پابوس امام رضا علیه السلام رفتم. اما دهه عاشورا مشهد خیلی شلوغ بود. دوستی داشتم که مسافرخانه داشت، نزد او رفتم و گفتم: من یک شب اینجا می مانم، صاحب مسافر خانه گفت: من جا ندارم ولی همسایه ما اتاق خالی دارد. از او می خواهم که به شما یک اتاق بدهد.
بعد از ساعتی کلید اتاق را به من داد، بعد از زیارت وارد اتاق شدم و شب را تا صبح استراحت کردم. فردای آن روز صاحب آن خانه برای تسویه حساب آمد، در اولین برخورد سئوال عجیبی از من پرسید، گفت: آقا رضا شما کارتان چیست؟ من خیلی خجالت کشیدم و چه بگویم از کارم؟ شرمسارم.
تفره رفتم و نگفتم، دوباره پرسید و اسرار کرد، گفتم: آقا شما اتاق اجاره دادی و من هم کرایه اش را می دهم، به کارم چه کار داری؟
گفت: اگر نگویی من هم اجاره را نمی گیرم و دیگر حق نداری به اینجا بیایی.
پس از اسرار زیاد مجبور شدم با خجالت گفتم: من در تماشا خانه ها مطرب هستم و مردم را می خندانم. حالا شما بگو چرا پرسیدی؟
گفت: دیشب نیمه های شب در خواب امام رضا (علیه السلام) را دیدم، فرمود: ما ممنونیم که مهمانمان را پناه دادی ولی وقتی که نگاه کردم اشاره می کند به یک میمون. من هم خیلی تعجب کردم. وقتی همه به آقا رضا نگاه می کردند ایشان با گریه نگاهی به طرف حرم امام رضا کرد و گفت: ارباب ممنونم که اندازه یک حیوان در خانه ات، ما را دعوت و احترام کردی.
شیخ عبدالحسین باقر علی
اترك تعليق