روزی خشکسالی بر مردم مستولی شد و آنچه مردم خداپرست دعا کردند فرجی نشد. حیوانات از تشنگی تلف می شدند و مزارع خشک شدند، مردم از گرسنگی در خطر بودند، آمدند خدمت پیامبر خدا و عرض کردند: یا نبی الله حیوانات در حال تلف شدن هستند، مزارع ما خشک شده اند، و آب به سختی پیدا می کنیم وآنچه دعا می کنیم از باران خبری نیست.
پیامبر فرمودند: روز جمعه همگی بهمراه کودکان و حیوانات به صحرا می رویم و به خدا التماس می کنیم .
روز جمعه از صبح همه همراه کودکان و حیوانات به صحرا رفتند و تضرع کردند، پیامبر دست به دعا بلند کرد و از خدای مهربان طلب کمک کردند، خداوند بر پیامبر وحی فرستاد که در بین مردم یک شخصی است که بارگناهش خیلی زیاد است تا وقتی در بین شما باشد من رحمت را بر شما نازل نمی کنم.
پیامبر خدا با صدای بلند ندا داد: ای آنکه به گناه زیاد آلوده هستی قبل از آنکه نامت را فاش کنم خودت از جمع ما دور شو که خدا باران رحمت را بر ما نازل کند.
اما کسی از جمعیت خارج نشد. فرد گنهکار سرافکنده در بین مردم با خدا راز و نیاز می کرد، عرض کرد: خدایا از گناهان من فقط خودت با خبری، چطور قبول می کنی در مقابل این همه مردم و پیامبرت خجالت زده شوم.
هم اکنون جایی ندارم جز در خانه تو، و فقط به تو پناه می برم، اگر آبرویم برود به مردم می گویم من که بنده گنهکارم در خانه خدای بزرگ را زدم ولی خدا با این عظمت جواب من را نداد.
ناگهان پیامبر دید آسمان پر از ابرهای بارانی شد و آنقدر باران بارید که مردم از پیامبر خواستند دعا کند باران متوقف شود. ممکن است شهر را آب ببرد.
پیامبر دست به دعا بلند کرد وعرض کرد: خدایا اول گفتی به خاطر فرد گنهکار باران نمی فرستم ولی به شکلی باران فرستادی که همه جا را غرق کردی.
خداوند فرمود: ای پیامبر؛ من دیدم این بنده گنهکار پشیمان شده، پناهی بجز من ندارد اگر من به او پناه ندهم کجا می تواند برود. پس او را بخشیدم و رحمتم را نازل کردم.
(شیخ عبدالحسین باقر علی)
اترك تعليق