اى فلك عصمت و شفيعه محشر
مهر جهانى و نور چشم پيمبر
كفو على مادر ائمه اطهار
دختر پيغمبر و حبيبه داور
سيّــده جمله زنان دو عالم
عالم ايجاد را وجود تو مفخر
مفخر حـوّا و افتــخار خـديجه
مفتخر از خدمت تو مريم و هاجر
با تو شناسند حق چهار گهر را
احمد و سبطين را و ساقى كوثر
نور تو از نور كبريا شده مشتق
زهره و زهرات خوانده خالق اكبر
نور خدا را چگونه وصف توان كرد
آدم خاكى و وصف نور مطهّر
همچـو نبـى و على سـواره درآيى
با شرف و شوكت و جلال به محشر
چشم شفاعت همه به لطف تو دوزند
جمله سفيــد و سياه و كهتر و مهتر
نور تو رخشان شدى سه دفعه به هر روز
چون به مصلّى شــدى به حسـب مقـرّر
صبح تو مهتاب بود ظهر چو خورشيد
عصـر، درخشنده همچــو زهره احمر
نه فلك و هشت خلد و هفت زمين را
طلـــعت قدســيت مى نمود منــوّر
شمس و قمر اين همه كواكب رخشان
مجمــره گـــردان احتــشام تو يكسر
مقصــد خلّاق ز آفرينــش عالـم
ذات شريف تو بود و احمد و حيدر
ذات على گر نبود هيچ نبودى
كفو كريمى ترا برابر و همسر
نور على شد قرين نور تو گفتند
فاطمه را شــاه لافتی است برابر
ذكر جلى را على است منبع و منشأ
كَلمه توحيـــد را وجــود تو مصدر
سرّ خــدا را على است محرم و آگه
رحمت حق را تو مخزنى و تو مظهر
او در خيبــر بكند و خيبـريان را
شد به طريق صواب هادى و رهبر
مقنعه عصمت تو نيز همان كرد
نور هدى يافت آن گروه سراسر
دســت على متّكى به تخت ولايت
عين ولايت تويى به مضمر و مظهر
سوره انسان به شأن او شده نازل
آمده درباره تــو ســوره كوثــر
لوث بت و بت پرست شُست ز عالم
مشرك و كافر از او رسند به كيفــر
نطق تو و حجّت تو كرد به دوران
آنچه همى كرد تيــغ حيدر صفدر
پـرده ز اعمال ناسزاى مخــالف
خود بفكندى چو در ز قلعه خيبر
زشتى اعمــال ناستــوده ايشان
گشت مسجّل ميان مؤمن و كافر
از در دار الشّـــرافه تو همى رفت
عزم سفر هردمى كه داشت پيمبر
نيز به برگشتن از سفر بفزودی
زينت آن خانه با قدوم معنــبر
رفت رسول از جهان و وحى برافتاد
گشت نديمت امين وحى به محضر
پــاره قلــب پيمبــرى و بفرمود
رنجش او هست رنجش من و داور
فضل و عطاى كريم و محسن و رحمان
دم به دم احبـــاب را فزونتــر و برتــر
شاعر: جهانگیر ضیائی

اترك تعليق