خطبه ابن زیاد (لعنه الله علیه) و تهدید و ارعاب کوفیان
با استقبالی که مردم کوفه به اشتباه از ابن زیاد (لعنه الله علیه) به جای حضرت امام حسین (علیه السّلام) کردند، ابن زیاد (لعنه الله علیه) دانست که جز با تهدید، برخورد شدید و ظلم و جور نمی تواند مانع پیوستن کوفیان به حضرت امام حسین (علیه السّلام) شود.
در الفتوح درباره اقدامات ابن زیاد (لعنه الله علیه) پس از ورود به دارالاماره آمده است:
«دخل عبيد الله بن زياد قصر الإمارة و قد امتلأ غيظا [و غضبا. فلما أصبح نادى: الصلاة جامعة، فاجتمع الناس إلى المسجد الأعظم، فلما علم أنهم قد تكالموا خرج إليهم متقلدا بسيف متعمما بعمامة حتى صعد المنبر فحمد الله و أثنى عليه ثم قال: أما بعد يا أهل الكوفة، فإن أمير المؤمنين يزيد بن معاوية ولّاني مصركم و ثغركم و أمرني أن أغيث مظلومكم و أن أعطي محرومكم و أن أحسن إلى سامعكم و مطيعكم و بالشدة على مربيكم و أنا متبع في ذلك أمره و منفذ فيكم عهده و السلام. ثم نزل و دخل القصر.
فلما كان اليوم الثاني خرج إلى الناس و نادى بالصلاة جامعة، فلما اجتمع الناس خرج إليهم بزي خلاف ما خرج به أمس فصعد المنبر فحمد الله و أثنى عليه ثم قال: أما بعد فإنه لا يصلح هذا الأمر إلا في شدة من غير عنف و لين في غير ضعف و أن آخذ منكم البريء بالسقيم و الشاهد بالغائب و الولي بالولي.
قال: فقام إليه رجل من أهل الكوفة يقال له أسد بن عبد الله المري فقال: أيها الأمير، إن الله تبارك و تعالى يقول: «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (سوره مبارکه انعام، آیه 164) و إنما المرء بجده و السيف بحده و الفرس بشده و عليك أن تقول و علينا أن نسمع فلا تقدم فينا السيئة قبل الحسنة. قال: فسكت عبيد الله بن زياد و نزل عن المنبر فدخل قصر الإمارة.»(1)
«آن شب هيچ نگفت و هيچ كس را نخواند. ديگر روز گفت تا منادى كردند كه الصلوة. همه مردم در مسجد جامع جمع آمدند چنانچه خلقى انبوه شد. عبيداللّه به مسجد آمد شمشير حمايل كرده و عمامه سياه بر سر نهاده بود، بر منبر رفت و حمد و ثنا بگفت. پس گفت:
اى اهل كوفه، امير شما يزيد مرا والى اين شهر گردانيده است و دستور داده تا طريق عدل و انصاف سپرم، انصاف مظلوم از ظالم بستانم. درويشان را نيكو دارم و در حقّ دوستان و مطيعان احسان كنم. من مثال امير را به امتثال تلقّى نمودم و از بصره به كوفه آمدم تا آنچه يزيد فرموده است به اتمام رسانم و اوامر و نواهى او را به انقياد و امتناع مقرون گردانم إن شاء اللّه تعالى.
اين كلمات بگفت و از منبر فرود آمده، به دارالاماره شد.
ديگر روز بيرون آمد نه بر آن شكل و هيئت و لباس و حالت كه روز اوّل بود. به مسجد آمده بر منبر رفت و بعد از حمد و ثناى خداى تعالى و درود بر مصطفى (صلی الله علیه و آله) گفت: امارت را شدّتى بايد بى عنف، يا نرمى بايد بى ضعف تا بدان قيام تواند نمود. عادت من آن است كه بىگناه را به جاى گناهكار بگيرم و حاضر را به عوض غايب عقوبت كنم و دوست را به بدل دوست مؤاخذت نمايم.
أسد بن عبد اللّه مروى بر پاى خاست و گفت: اى امير، خداى تعالى چنين مىفرمايد: «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى.» مرد را به بخت آزمايند و شمشير را به هنر و اسب را به تك. بر ما آن باشد كه هر چه فرمايى، بدان قيام كنيم و اشارت امير را به سمع و طاعت تلقّى كنيم والسّلام.
عبيد اللّه چون اين فصل شنيد، خاموش شد و از منبر فرود آمد و به دارالاماره شد.(2)
در تاریخ طبری خطبه ابن زیاد (لعنه الله علیه) را در بدو ورود به کوفه و تهدید کوفیان چنین نقل نموده است:
«فحمد الله و اثنى عليه ثم قال: اما بعد، فان امير المؤمنين اصلحه الله ولانى مصركم و ثغركم و أمرني بانصاف مظلومكم و إعطاء محرومكم و بالإحسان الى سامعكم و مطيعكم و بالشدة على مريبكم و عاصيكم و انا متبع فيكم امره و منفذ فيكم عهده فانا لمحسنكم و مطيعكم كالوالد البر و سوطى و سيفي على من ترك امرى و خالف عهدي فليبق امرؤ على نفسه.
الصدق ينبئ عنك لا الوعيد ثم نزل فاخذ العرفاء و الناس أخذا شديدا فقال: اكتبوا الى الغرباء و من فيكم من طلبه امير المؤمنين و من فيكم من الحرورية و اهل الريب الذين رأيهم الخلاف و الشقاق فمن كتبهم لنا فبرئ و من لم يكتب لنا أحدا فيضمن لنا ما في عرافته الا يخالفنا منهم مخالف و لا يبغى علينا منهم باغ فمن لم يفعل برئت منه الذمة و حلال لنا ماله و سفك دمه و أيما عريف وجد في عرافته من بغيه امير المؤمنين احد لم يرفعه إلينا صلب على باب داره و القيت تلك العرافة من العطاء، و سير الى موضع بعمان الزاره.»(3)
«حمد خداى گفت و ثناى او كرد آنگاه گفت: «اما بعد: امير مؤمنان! كه خدايش قرين صلاح بدارد مرا به شهر و مرز شما گماشته و دستور داده با ستمديده شما انصاف كنم محرومتان را عطا دهم، با فرمانبر و مطيعتان نيكى كنم و با مشكوك و نافرمانتان سختى كنم. درباره شما از دستور وى تبعيت مىكنم و گفته اش را اجرا مىكنم با نيكوكار و مطيعتان چون پدر مهربانم اما تازيانه و شمشيرم بر ضد كسى است كه دستورم را بگذارد و با گفته ام مخالفت كند. هر كس به حفظ خويش پردازد كه راستى و درستی نمودار حال است نه گفتار.» گويد: آنگاه فرود آمد و با سردستهها و كسان سخت گرفت و گفت: «نام بيگانگان و فراريان امير مؤمنان! و حروريان و مردم مشكوك خلافکار و نزاع کننده را كه ميان شما هستند براى من بنويسيد، هر كه بنويسد از مسئوليت برى است و هر كه كسى را ننويسد ضمانت كند كه كسى از دسته او مخالفت ما نكند و هر كه ضمانت نكند از حمايت برون است و مال و خونش بر ما حلال. هر سردستهاى كه در دسته اش يكى از سركشان یزید يافت شود كه به ما خبر نداده باشد بر در خانه اش آويخته شود و مقررى آن دسته لغو می شود و به عمان زاره تبعيد شود.»(4)
در مقاتل و کتب تاریخی دیگر از جمله وقعه الطف، الفتوح، الکامل و غیره نیز خطبه تهدید آمیز ابن زیاد (لعنه الله علیه) در بدو ورود به کوفه نقل شده است.(5)
رفتن مسلم بن عقیل به خانه هانی بن عروه (رضوان الله علیهما)
پس از ورود ابن زیاد (لعنه الله علیه) به کوفه و خواندن خطبه و تهدید کوفیان حضرت مسلم بن عقیل (رضوان الله علیه) با توجه به اینکه محل اسکانشان بر کوفیان مشخص بود به خانه هانی بن عروه پناه برد.
در مقتل الحسین (علیه السّلام) مقرم هانی بن عروه را اینگونه معرفی شده است:
«و كان شديد التشيع و من اشراف الكوفة و قرائها و شيخ مراد و زعيمها يركب في أربعة آلاف دارع و ثمانية آلاف راجل فإذا تلاها أحلافها من كندة ركب في ثلاثين ألفا و كان من خواص أمير المؤمنين علي بن أبي طالب حضر حروبه الثلاثة و أدرك النبي (صلى اللّه عليه و آله و سلم) و تشرف بصحبته.»(6)
«هانى بن عروه از شيعيان واقعى از اشراف و قرّاء و زعيم و بزرگ كوفه بود كه در ميان چهار هزار سواره و هشت هزار پياده حركت مىكرد. هنگامى كه ساير پيروان او از كندة هم به وى ملحق مى شدند به سى هزار نفر بالغ مى شدند. وى از خواصّ حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) بود كه در جنگهاى سه گانه حضرت شركت كرده بود پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را نيز درك كرده بود و به مصاحبت وى، مشرّف شده بود.»(7)
کتب تاریخی و مقاتل جملگی نوشته اند که حضرت مسلم (رضوان الله علیه) پس از خطبه تهدیدآمیز ابن زیاد (لعنه الله علیه) به خانه هانی نقل مکان نمود.(8)
در تاریخ الکامل در این باره چنین آمده است:
«ثمّ نزل و سمع مسلم بمقالة عبيد الله فخرج من دار المختار و أتى دار هانئ بن عروة المراديّ فدخل بابه و استدعى هانئا فخرج إليه، فلمّا رآه كره مكانه فقال له مسلم: أتيتك لتجيرني و تضيفني. فقال له هانئ: لقد كلفتني شططا. و لو لا دخولك داري لأحببت أن تنصرف عني، غير أنّه يأخذني من ذلك دمام، ادخل. فآواه، فاختلفت الشيعة إليه في دار هانئ.»(9)
«بعد از منبر فرود آمد. مسلم خطبه و تهديد عبيد الله را شنيد از منزل مختار خارج شد و به منزل هانى بن عروه مرادى پناه برد. مسلم بر در خانه هانى ايستاد و هانی را نزد خود خواند. هانى هم به دم در رفت و چون مسلم را ديد سخت گرفته و دچار ملال گرديد. او به مسلم گفت: تو امر شاق و سختی را به من تكليف مي كنى اگر داخل خانه من نمى شدى هرگز نمى پذيرفتم. و مي گفتم از اينجا روی برگردان ولى اكنون حمايت تو بر من لازم شده كه در ذمه و پناه من داخل شدى. شيعيان هم نزد او رفت و آمد مي كردند.»(10)
بیماری شريك بن اعور و عیادت ابن زیاد (لعنه الله علیه) از ایشان
در اکثر مقاتل و کتب تاریخی واقعه عیادت ابن زیاد (لعنه الله علیه) از شريك بن اعور در خانه هانی بن عروه در حالی که حضرت مسلم (رضوان الله علیه) در آنجا مخفی بود؛ ذکر شده است.(11)
در تاریخ الکامل و وقعه الطف آمده است که ابتدا هانی بیمار شد و ابن زیاد ملعون به ملاقات او رفت و یک جمعه بیش نگذشته بود که شریک بن اعور بیمار شد و ابن زیاد (لعنه الله علیه) پیغام فرستاد که به ملاقات شریک می رود.(12)
شريك بن اعور از شیعیان سرشناس بصره بود و با ابن زیاد (لعنه الله علیه) به کوفه آمده بود و در بین راه بازماند و عبد اللّه بن حارث به اميد به تأخير انداختن ورود ابن زیاد (لعنه الله علیه) به کوفه بلکه حضرت امام حسین (علیه السّلام) به کوفه وارد شوند با وى ايستاد امّا ابن زیاد (لعنه الله علیه) به آنها التفاتى نكرد به راه خود ادامه داد و وارد کوفه شد.
در اخبارالطوال درباره چنین آمده است:
«و كان هانئ بن عروه مواصلا لشريك بن الأعور البصرى الذى قام مع ابن زياد و كان ذا شرف بالبصرة و خطر فانطلق هانئ اليه حتى اتى به منزله و انزله مع مسلم بن عقيل في الحجرة التي كان فيها.
و كان شريك من كبار الشيعة بالبصرة فكان يحث هانئا على القيام بأمر مسلم و جعل مسلم يبايع من أتاه من اهل الكوف، و يأخذ عليهم العهود و المواثيق المؤكدة بالوفاء.
و مرض شريك بن الأعور في منزل هانئ بن عروه مرضا شديدا و بلغ ذلك عبيد الله بن زياد فأرسل اليه يعلمه انه يأتيه عائدا.
فقال شريك لمسلم بن عقيل: انما غايتك و غاية شيعتك هلاك هذا الطاغيه و قد امكنك الله منه هو صائر الى ليعودنى، فقم فادخل الخزانه حتى إذا اطمان عندي، فاخرج اليه فقاتله ثم صر الى قصر الإمارة فاجلس فيه فانه لا ينازعك فيه احد من الناس و ان رزقني الله العافيه صرت الى البصره فكفيتك امرها أبايع لك أهلها.
فقال هانئ بن عروه: ما أحب ان يقتل في دارى ابن زياد. فقال له شريك: و لم؟ فو الله ان قتله لقربان الى الله. ثم قال شريك لمسلم: لا تقصر في ذلك. فبينما هم على ذلك إذ قيل لهم: الأمير بالباب. فدخل مسلم بن عقيل الخزانه، و دخل عبيد الله بن زياد على شريك، فسلم عليه، و قال:
ما الذى تجد و تشكو؟ فلما طال سؤاله اياه استبطأ شريك خروج مسلم و جعل يقول و يسمع مسلما:
ما تنظرون بسلمى عند فرصتها فقد وفى ودها، و استوسق الصرم
و جعل يردد ذلك.
فقال ابن زياد لهانئ: ا يهجر؟ يعنى يهذى. قال هانئ: نعم، اصلح الله الأمير، لم يزل هكذا منذ اصبح.
ثم قام عبيد الله و خرج، فخرج مسلم بن عقيل من الخزانه، فقال شريك: ما الذى منعك منه الا الجبن و الفشل؟
قال مسلم: منعني منه خلتان: إحداهما كراهية هانئ لقتله في منزله، و الاخرى قول رسول الله (ص) ان الايمان قيد الفتك، لا يفتك مؤمن. فقال شريك: اما و الله لو قتلته لاستقام لك امرك و استوسق لك سلطانك.
و لم يعش شريك بعد ذلك الا أياما حتى توفى و شيع ابن زياد جنازته و تقدم فصلى عليه.
و لم يزل مسلم بن عقيل يأخذ البيعه من اهل الكوفه حتى بايعه منهم ثمانية عشر الف رجل في ستر و رفق.»(13)
«هانى بن عروه با شريك بن اعور بصرى هم كه با ابن زياد از بصره آمده بود دوستى داشت، شريك در بصره داراى شرف و منزلت بود، هانى پيش او رفت و او را به خانه خود آورد و او را در همان حجره اى كه مسلم بن عقيل را جا داده بود؛ مسكن داد. شريك از بزرگان شيعيان بصره بود و هانى را بر يارى مسلم تشويق مى كرد و مسلم هم از مردم كوفه كه پيش او مى آمدند بيعت و عهد و پيمان به وفادارى مى گرفت. شريك بن اعور در خانه هانى به سختى بيمار شد و چون اين خبر به ابن زياد رسيد به او پيام فرستاد كه فردا بديدنش خواهد آمد.
شريك به مسلم گفت هدف اصلى تو و شيعيان تو نابودى اين ستمگر است و خداوند اين كار را براى تو آسان و فراهم ساخته است كه او فردا براى عيادت من مىآيد تو در پستوى اين حجره باش و چون او پيش من آرام گرفت ناگاه بيرون بيا و او را بكش و به قصر حكومتى برو و آن را تصرف كن و همانجا باش و هيچيك از مردم در اين باره با تو ستيزى نخواهند كرد و اگر خداوند به من سلامتى عنايت فرمايد به بصره خواهم رفت و آنجا را براى تو كفايت مى كنم و مردم آن را به بيعت با تو در مى آورم.
هانى گفت من دوست ندارم كه ابن زياد در خانه من كشته شود.
شريك به او گفت چرا؟ به خدا سوگند كشتن او موجب تقرب به خداوند متعال است. شريك خطاب به مسلم گفت در اين كار كوتاهى مكن. در همين حال گفتند امير بر در خانه رسيد، مسلم وارد پستوى حجره شد و ابن زياد نزد شريك آمد و بر او سلام داد و پرسيد حالت چگونه است و چه دردى دارى؟ و چون پرسشهاى زياد از شريك به درازا كشيد و شريك متوجه شد كه مسلم در حمله خود تاخير كرده است آنچنان كه مسلم بشنود شروع به خواندن اين بيت كرد: «اينك كه فرصت به دست آمده است چرا به سلمى مهلت مىدهيد او به پيمان خويش وفا كرده و هنگام فرارسيده است.»
شريك پياپى اين بيت را مى خواند، ابن زياد به هانى گفت آيا هذيان مى گويد؟ هانى گفت: آرى خداوند كار امير را قرين به صلاح دارد از صبح تاكنون پيوسته همين شعر را مى خواند.
عبيد الله برخاست و بيرون رفت و در اين هنگام مسلم از پستو بيرون آمد و شريك به او گفت فقط ترس و سستى ترا از انجام كار بازداشت. مسلم گفت نه كه دو چيز مانع من شد، نخست اينكه هانى خوش نمى داشت مسلم در خانه او كشته شود ديگر اين سخن رسول خدا كه فرموده است ايمان موجب خوددارى از غافلگير كشتن است و مؤمن كسى را غافلگير نمىكند و ناگهان نمىكشد.
شريك گفت به خدا سوگند اگر او را كشته بودى كار قدرت تو استوار مى شد، پس از اين شريك چند روزى زنده بود و درگذشت و ابن زياد جنازه او را تشيع كرد و خود بر او نماز گزارد، مسلم بن عقيل هم همچنان پنهانی از مردم كوفه بيعت مى ستاند آنچنان كه هيجده هزار نفر مخفیانه با او بيعت كردند.»(14)
به نقل از تاریخ الکامل حضرت مسلم بن عقیل (رضوان الله علیه) علت نکشتن ابن زیاد (لعنه الله علیه) را به شریک چنین بیان می کند:
«فلمّا قام ابن زياد خرج مسلم بن عقيل فقال له شريك: ما منعك من قتله؟ قال: خصلتان، أمّا إحداهما فكراهية هانئ أن يقتل في منزله و أمّا الأخرى فحديث حدّثه عليّ عن النبيّ (صلّى الله عليه و سلّم): إن الإيمان قيّد الفتك، فلا يفتك مؤمن بمؤمن. فقال له هانئ: لو قتلته لقتلت فاسقا فاجرا كافرا غادرا. و لبث شريك بعد ذلك ثلاثا ثمّ مات فصلّى عليه عبيد الله. فلمّا علم عبيد الله أنّ شريكا كان حرّض مسلما على قتله قال: و الله لا أصلّي على جنازة عراقيّ أبدا و لو لا أنّ قبر زياد فيهم لنبشت شريكا.»(15)
«چون ابن زياد رفت مسلم از نهان خانه بيرون آمد شريك به او گفت: چرا او را نكشتى و مانع تو چه بود؟ گفت دو علت بوده: يكى اكراه هانى كه او در خانه وى كشته شود. علت ديگر اين كه حضرت امیرالمومنین (علیه السّلام) حديثى از پيغمبر (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است: ايمان مانع قتل غافل (ترور) است. هرگز يك مؤمن، مؤمن ديگر را نكشد. هانى به او گفت. اگر تو او را مي كشتى يك فاسق فاجر كافر خائن و غدار مي كشتى (نه مؤمن را).
شريك سه روز بعد از آن وفات يافت. عبيد الله بر او نماز خواند. بعد از آن عبيد الله دانست كه شريك مسلم را به كشتن او تشجيع و تشويق مي كرد؛ گفت: به خدا سوگند بعد از اين بر جنازه يك عراقى نماز نخواهم خواند. اگر قبر زياد در عراق و ميان عراقيها نبود من قبر شريك را نبش مي كردم. (ترسيده بود كه قبر زياد را هم نبش كنند.)»(16)
جاسوسی معقل و برملا شدن مخفیگاه حضرت مسلم (رضوان الله علیه)
با توجه به اینکه با ورود ابن زیاد (لعنه الله علیه) حضرت مسلم بن عقیل (رضوان الله علیه) به خانه هانی بن عروه نقل مکان نمود، مخفیگاه ایشان بر ابن زیاد (لعنه الله علیه) مشخص نگردید تا اینکه غلام خود را به جاسوسی گمارد و سه هزار درهم برای یافتن مخفیگاه مسلم بن عقیل (رضوان الله علیه) به او داد. او نیز خود را شیعه مخلصی نمایاند که می خواهد سه هزار درهم کمک کند و نزد یاران حضرت مسلم (رضوان الله علیه) رفت تا توانست در بین آنها نفوذ کند و مخفیگاه وی را پیدا کند.
در اکثر کتب تاریخی و مقتل جاسوسی معقل و مشخص شدن مخفیگاه حضرت مسلم (علیه السّلام) نقل شده است.(17)
در وقعه الطف این واقعه چنین نقل شده است:
«و دعا ابن زياد مولى له يقال له معقل فقال له: خذ ثلاثة آلاف درهم، ثم اطلب مسلم بن عقيل و اطلب لنا أصحابه ثم أعطهم هذه الثلاثة آلاف؛ فقل لهم: استعينوا بها على حرب عدوّكم و أعلمهم أنك منهم فانّك لو أعطيتها إيّاهم اطمانّوا إليك و وثقوا بك و لم يكتموك شيئا من أخبارهم ثم اغد عليهم و رح.
فجاء [معقل] حتى أتى إلى مسلم بن عوسجة الأسدي في المسجد الأعظم و هو يصلّي و [كان] سمع الناس يقولون: إنّ هذا يبايع للحسين [عليه السّلام] فجاء حتى فرغ من صلاته ثم قال: يا عبد اللّه، إني امرؤ من أهل الشام مولى لذي الكلاع، أنعم اللّه عليّ بحبّ أهل هذا البيت و حبّ من أحبّهم، فهذه ثلاثة آلاف درهم أردت بها لقاء رجل منهم بلغني أنه قدم الكوفة يبايع لابن بنت رسول اللّه (صلّى اللّه عليه [و آله] و سلّم) و كنت اريد لقاءه فلم أجد أحدا يدلّني عليه و لايعرف مكانه فانّي لجالس آنفا في المسجد إذ سمعت نفرا من المسلمين يقولون: هذا رجل له علم بأهل هذا البيت و إني أتيتك لتقبض هذا المال و تدخلني على صاحبك فابايعه و إن شئت أخذت بيعتي له قبل لقائه.
فقال [له مسلم بن عوسجة]: «أحمد اللّه على لقائك إياي، فقد سرّني ذلك لتنال ما تحب و لينصر اللّه بك أهل بيت نبيّه و لقد ساءني معرفتك إياي بهذا الأمر من قبل أن ينمى مخافة هذا الطاغية و سطوته» فأخذ بيعته قبل أن يبرح و أخذ عليه المواثيق المغلظة ليناصحنّ و ليكتمنّ فأعطاه من ذلك ما رضي به.
ثم قال: «اختلف إليّ أياما في منزلي فأنا طالب لك الاذن على صاحبك» فطلب له الأذن فأخذ يختلف مع الناس.»(18)
در تاریخ الکامل نیز این واقعه چنین نقل شده است:
«زياد يكى از موالى (غلامان) خود را خواند و به او سه هزار درهم داد و گفت: تجسس کن تا خبری از مسلم يابى و به شيعيان نزديك شو و اين وجه نقد را به آنها بده و به آنها بگو من نيز با شما هستم و در ضمن اخبار آنها را تجسس و تحقيق كن. او هم همین کار را کرد و نزد مسلم بن عوسجه اسدى در مسجد رفت. در آنجا شنيد كه او براى حسين بيعت مي گيرد. او در آن هنگام مشغول نماز بود آن غلام صبر كرد تا نماز وى پايان يافت به او نزديك شد و گفت: اى بنده خدا من مردى از اهل شام هستم كه خداوند مرا مشمول نعمت خود فرموده و مرا دوستدار اهل بيت (خاندان پيغمبر) كرده است. من سه هزار درهم وجه نقد دارم كه مي خواهم آنرا به يكى از آنها (افراد خاندان) بدهم شنيده ام كه يكى از آنها وارد كوفه شده است و براى حسين بيعت مي گيرد و نيز شنيده ام كه تو بر كارهاى اين خاندان آگاهى و من اين مال را به تو مى دهم و مي خواهم مرا نزد او ببرى تا بيعت كنم و اگر بتوانى قبل از ديدار بيعت مرا براى او بگير. او (مسلم بن عوسجه) گفت من از ملاقات و پيشنهاد تو بسيار خرسندم. خداوند ترا با يارى خانواده پيغمبر پيروز و مظفر بدارد ولى من از اينكه مردم بر اين كار قبل از انجام آن آگاه شده بسيار دلتنگم زيرا مى ترسم اين مرد جبار خونخوار (عبيد الله) بر كار ما واقف شود. آنگاه به او سوگند داد و بر او عهد و ميثاق عظيم گرفت كه آن كار مخفى و مكتوم باشد آنگاه چند روز نزد او رفت و آمد كرد كه او را نزد مسلم ببرد.
غلام ابن زياد كه با دادن وجه نقد جاسوسى مي كرد و نزد مسلم بن عوسجه رفت و آمد داشت پس از مرگ شريك نزد مسلم بن عقيل رفت. مسلم از او بيعت گرفت و وجه نقد را هم دريافت كرد او هم مراوده و رفت و آمد مي كرد و بر اسرار آنها آگاه مي شد و عبيد الله را بر آن اسرار واقف مي كرد. هانى هم به بهانه بيمارى از مراوده ابن زياد خوددارى كرد.»(19)
احضار هانى نزد ابن زياد
با جاسوسی معقل جایگاه حضرت مسلم بن عقیل (رضوان الله علیه) بر ابن زیاد (لعنه الله علیه) مشخص شد چون هانی از سرشناسان و بزرگان کوفه بود و نمی توانست به زور او را دستگیر کند برای احضار هانی اقدام به فریبکاری نمود:
«و لما وضح الأمر لابن زياد و عرف أن مسلما مختبىء في دار هاني بن عروة دعا أسماء بن خارجة و محمد بن الأشعث و عمرو بن الحجاج و سألهم عن انقطاع هاني عنه قالوا: الشكوى تمنعه، فلم يقتنع ابن زياد بعد أن أخبرته العيون بجلوسه على باب داره كل عشية، فركب هؤلاء الجماعة إليه و سألوه المسير إلى السلطان فإن الجفاء لا يحتمله و ألحوا عليه فركب بغلته و لما طلع عليه قال ابن زياد: «أتتك بخائن رجلاه» و التفت إلى شريح القاضي و قال
أريد حباءه و يريد قتلي عذيرك من خليلك من مراد»(20)
«هنگامى كه امر براى ابن زياد آشكار شد و دانست كه مسلم در خانه هانى بن عروة مخفى شده است، أسماء بن خارجه، محمّد بن اشعث و عمرو بن حجّاج را دعوت كرد و از فاصله گرفتن هانى از او سؤال كرد. آنها گفتند: با بیماری مانع حضور او شده است. ابن زياد قانع نشد، لذا اين گروه سوار شدند و نزد هانى رفتند و از او خواستند كه نزد امير بيايد و آن قدر اصرار كردند كه او سوار شد و حركت كرد. هنگامى كه ابن زياد مطّلع شد، گفت: خائن با پاى خودش آمد. سپس به شريح قاضى متوجّه شد و گفت: من مى خواهم او را ببخشم و او مى خواهد مرا به قتل برساند.»(21)
دستگیری عبد اللّه بن يقطر (رضوان الله علیه) پیک حضرت امام حسین (علیه السّلام) به کوفه
در تاریخ الفتوح ذکر شده است در حین اینکه ابن زیاد (لعنه الله علیه) مشغول صحبت با یارانش بود که هانی را مجاب کنند تا به داره الاماره بیاید مالك بن يربوع التميمىّ خبر دستگیری عبد اللّه يقطر (رضوان الله علیه) را به ابن زیاد (لعنه الله علیه) داد.(22)
در إبصار العين در این باره نقل شده است:
«و قال أهل السير: إنّه سرحه الحسين عليه السّلام إلى مسلم بن عقيل بعد خروجه من مكّة في جواب كتاب مسلم إلى الحسين (عليه السّلام) يسأله القدوم و يخبره باجتماع الناس، فقبض عليه الحصين بن تميم بالقادسيّة و أرسله إلى عبيد اللّه بن زياد فسأله عن حاله فلم يخبره، فقال له: اصعد القصر و العن الكذّاب بن الكذّاب ثمّ انزل حتّى أرى فيك رأيي، فصعد القصر فلمّا أشرف على الناس قال: أيّها الناس، أنا رسول الحسين بن فاطمة بنت رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) إليكم لتنصروه و توازروه على ابن مرجانة و ابن سميّة الدعيّ ابن الدعيّ فأمر به عبيد اللّه فألقي من فوق القصر إلى الأرض فتكسرت عظامه و بقي به رمق فأتاه عبد الملك بن عمير اللخمي (قاضي الكوفة و فقيهها) فذبحه بمدية فلمّا عيب عليه، قال: إنّي أردت أن أريحه.(23)
«بنا به نقل سيره نويسان پس از آن كه حضرت امام حسين (عليه السّلام) از مكه خارج شد، در پاسخ نامه مسلم كه در آن خواستار تشريف فرمايى امام (عليه السّلام) شده بود و اتحاد مردم را به اطلاع آن حضرت رسانده بود، امام نامه اى به وسيله عبد اللّه، نزد مسلم فرستاد. عبد اللّه، توسط حصين بن تميم در قادسيه نزدیک کوفه دستگير شد، وى او را نزد عبيد اللّه فرستاد، عبيد اللّه ماجراى او را جويا شد، ولى او اطلاعاتى در اختيار وى قرار نداد از اين روی گفت: بالاى دارالاماره برو و دروغگو فرزند دروغگو را لعنت نما و سپس پايين بيا تا درباره ات بينديشم. وى بالاى دارالاماره رفت وقتى بر مردم مشرف شد، گفت: ای مردم، من فرستاده حسين پسر فاطمه دخت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) به سوى شما هستم، بياييد و او را يارى كنيد و در برابر پسر مرجانه و پسر سميّه، فرومايه فرزند فرومايه، از حسين حمايت و پشتيبانى نماييد.
عبيد اللّه فرمان داد او را از بالاى دار الاماره به زمين افكندند و استخوانهايش درهم شكست و اندك رمقى در بدنش باقى مانده بود كه عبد الملك بن عمير لخمى (قاضى و فقيه كوفه) وارد شد و با كاردى سر از بدن او جدا ساخت و زمانى كه او را بر اين كار مورد نكوهش قرار دادند، گفت: من خواستم او را راحت كنم.(24)
به نقل کتب تاریخی و مقاتل خبر شهادت عبد اللّه بن يقطر (رضوان الله علیه) و مسلم و هانى در منطقه زباله به حضرت امام حسين (عليه السّلام) رسيد.
در برخی از نقلها ذکر شده است که عبداللّه بن يقطر پیک حضرت مسلم (رضوان الله علیه) به حضرت امام حسین (علیه السّلام) ذکر شده است.(25) که درست نمی نماید چون او به همراه حضرت مسلم بن عقیل (رضوان الله علیه) به کوفه نیامده بود.
رفتن هانی به قصر ابن زیاد (لعنه الله علیه)
ابن زیاد (لعنه الله علیه) که می دانست نمی تواند هانی را به راحتی دستگیر نماید زیرا بیم داشت که طایفه او شورش نمایند چند تن از نزدیکان هانی را خواند و از آنها خواست تا نزد او بروند و اظهار دلتنگی او را از دوری هانی به وی ابلاغ کنند و بخواهند که به نزد ابن زیاد (لعنه الله علیه) برود.
در تاریخ الکامل در این باره آمده است:
«و كان هانئ قد انقطع عن عبيد الله بعذر المرض، فدعا عبيد الله محمّد بن الأشعث و أسماء بن خارجة، و قيل: دعا معهما بعمرو بن الحجّاج الزبيديّ فسألهم عن هانئ و انقطاعه، فقالوا: إنّه مريض. فقال: بلغني أنّه يجلس على باب داره و قد برأ فالقوه فمروه أن لا يدع ما عليه في ذلك.
فأتوه فقالوا له: إنّ الأمير قد سأل عنك و قال: لو أعلم أنّه شاك لعدته و قد بلغه أنّك تجلس على باب دارك و قد استبطأك و الجفاء لا يحتمله السلطان، أقسمنا عليك لو ركبت معنا. فلبس ثيابه و ركب معهم. فلمّا دنا من القصر أحسّت نفسه بالشرّ فقال لحسّان بن أسماء بن خارجة: يا ابن أخي إنّي لهذا الرجل لخائف، فما ترى؟ فقال: ما أتخوّف عليك شيئا فلا تجعل على نفسك سبيلا و لم يعلم أسماء ممّا كان شيئا. و أمّا محمد بن الأشعث فإنّه علم به، قال: فدخل القوم على ابن زياد و هانئ معهم، فلمّا رآه ابن زياد قال لشريح القاضي: أتتك بحائن رجلاه، فلمّا دنا منه قال عبيد الله
أريد حياته و يريد قتلي عذيرك من خليلك من مراد
و كان ابن زياد مكرما له فقال هانئ: و ما ذاك؟ فقال: يا هانئ ما هذه الأمور الّتي تربّص في دارك لأمير المؤمنين و المسلمين! جئت بمسلم فأدخلته دارك و جمعت له السّلاح و الرجال و ظننت أنّ ذلك يخفى عليّ. قال: ما فعلت.
قال: بلى. و طال بينهما النزاع، فدعا ابن زياد مولاه ذاك العين فجاء حتى وقف بين يديه، فقال: أ تعرف هذا؟ قال: نعم و علم هانئ أنّه كان عينا عليهم فسقط في يده ساعة ثمّ راجعته نفسه، قال: اسمع مني و صدّقني فو الله لا أكذبك والله ما دعوته و لا علمت بشيء من أمره حتى رأيته جالسا على بابي يسألني النزول عليّ، فاستحييت من ردّه و لزمني من ذلك ذمام فأدخلته داري و ضفته و قد كان من أمره الّذي بلغك فإن شئت أعطيتك الآن موثقا تطمئن به و رهينة تكون في يدك حتى أنطلق و أخرجه من داري و أعود إليك. فقال: لا و الله. لا تفارقني أبدا حتى تأتيني به. قال: لا آتيك بضيفي تقتله أبدا.
فلمّا كثر الكلام قام مسلم بن عمرو الباهليّ و ليس بالكوفة شاميّ و لا بصريّ غيره فقال: خلّني و إيّاه حتى أكلّمه، لما رأى من لجاجه، و أخذ هانئا و خلا به ناحية من ابن زياد بحيث يراهما، فقال له: يا هانئ أنشدك الله أن تقتل نفسك و تدخل البلاء على قومك. إنّ هذا الرجل ابن عمّ القوم و ليسوا بقاتليه و لا ضائريه فادفعه إليه فليس عليك بذلك مخزاة و لا منقصة إنّما تدفعه إلى السلطان. قال: بلى و الله إنّ عليّ في ذلك خزيا و عارا، لاأدفع ضيفي و أنا صحيح شديد الساعد كثير الأعوان، والله لو كنت و أحدا ليس لي ناصر لم أدفعه حتى أموت دونه.
فسمع ابن زياد ذلك فقال: أدنوه منّي. فأدنوه منه. فقال: و الله لتأتينّي به أو لأضربنّ عنقك! قال: إذن والله تكثر البارقة حول دارك! و هو يرى أنّ عشيرته ستمنعه. فقال: أ بالبارقة تخوّفني؟
و قيل إنّ هانئا لما رأى ذلك الرجل الّذي كان عينا لعبيد الله علم أنّه قد أخبره الخبر فقال: أيّها الأمير قد كان الّذي بلغك و لن أضيع يدك عندي و أنت آمن و أهلك فسر حيث شئت. فأطرق عبيد الله عند ذلك و مهران قائم على رأسه و في يده معكزة، فقال: و اذلّاه! هذا الحائك يؤمنّك في سلطانك. فقال: خذه، فأخذ مهران ضفيرتي هانئ و أخذ عبيد الله القضيب و لم يزل يضرب أنفه و جبينه و خدّه حتى كسر أنفه و سيّل الدماء على ثيابه و نثر لحم خدّيه و جبينه على لحيته حتى كسر القضيب، و ضرب هانئ يده إلى قائم سيف شرطيّ و جبذه فمنع منه، فقال له عبيد الله: أ حروريّ أحللت بنفسك و حلّ لنا قتلك! ثمّ أمر به فألقي في بيت و أغلق عليه.
فقام إليه أسماء بن خارجة فقال: أرسله يا غادر، أمرتنا أن نجيئك بالرجل فلمّا أتيناك به هشمت وجهه و سيّلت دماءه و زعمت أنّك تقتله. فأمر به عبيد الله فلهز و تعتع ثمّ ترك فجلس. فأمّا ابن الأشعث فقال: رضينا بما رأى الأمير، لنا كان أو علينا.»(26)
«عبيد الله محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را نزد خود خواند. گفته شده عمرو بن حجاج زبيدى هم با آنها دعوت شده بود. از آنها وضع و حال هانى و علت نيامدن او را پرسيد. گفتند: او بيمار است. گفت: من شنيده ام كه او دم در مي نشيند و بهبودى يافته. شما برويد به ملاقات او مگذاريد كه در اين حال بماند. آنها هم رفتند و به او گفتند: امير حال ترا پرسيد و گفت: اگر بدانم او بيمار است من به عيادت او مى روم امير شنيده بود كه تو دم در مى نشينى (و پذيرائى مي كنى) او خوددارى ترا و طول مدت غيبت و جفا را نپسنديد، سلطان (داراى سلطه و قدرت) چنين وضعى را تحمل نمي كند. ما به تو قسم مي دهيم كه تو با ما سوار شوى و بيائى.
لباس خود را پوشيد و با آنها سوار شد. چون به كاخ نزديك شد او بيمناك شد و خطر را احساس كرد. به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: اى برادر زاده، من از او مىترسم تو چه مى اندیشی؟ گفت: من بر تو بيمناك نيستم تو بهانه به دست او مده. اسماء بر آن اوضاع اطلاع نداشت (كه به وی اطمينان داد.) اما محمد بن اشعث آگاه شده بود. آنها بر ابن زياد وارد شدند. چون ابن زياد، هانى را ديد به شريح قاضى گفت: هلاك شده خود به پاى خويش آمد. چون نزديك شد، عبيد الله گفت:
اريد حياته و يريد قتلى عذيرك من خليلك من مراد
يعنى من زندگى او را مي خواهم و او مرگ و كشتن مرا مي خواهد كيست كه مرا از چنين دوست و از چنين مراد يارى كند.
ابن زياد هميشه هانى را گرامى داشته بود. هانى گفت: علت چيست و براى چه؟ گفت: اى هانى اين كارها كه در خانه تو رخ مى دهد و با آن كارها منتظر فرصت هستی كه بر امير المؤمنين! و امير المسلمين! قيام كنى؟ تو مسلم را آوردى و در خانه خود پناه دادى و سلاح و مرد جنگى براى او فراهم كردى تو تصور كردى كه چنين كارى مخفى خواهد ماند؟ گفت: من كارى نكردهام. گفت كردى.
محاوره و مشاجره آنها به طول كشيد. آنگاه ابن زياد غلام جاسوس خود را احضار كرد او آمد و روبروى او ايستاد. گفت: آيا اين را مى شناسى؟ گفت: آرى، آنگاه هانى دانست كه او جاسوس بوده مدت يك ساعت دچار بهت و غش گرديد و بعد از آن دوباره به هوش آمد. گفت: از من بشنو و تصديق كن به خدا قسم به تو دروغ نخواهم گفت: به خدا سوگند من او (مسلم) را دعوت نكردم و بر كار او آگاه نبودم تا آنكه او را در خانه خود ديدم كه قصد پناه دارد. من از طرد و رد او شرم داشتم ناگزير به او پناه دادم او را به داخل خانه خود بردم و پذيرائى كردم و خبر كارهاى او به تو رسيد اگر بخواهى همين الان به تو گروگان مى دهم كه نزد تو باشد و اعتماد و اطمينان ترا جلب و تأمين مي كنم كه بروم و او را از خانه خود اخراج كنم و باز نزد تو برگردم.
گفت: هرگز به خدا از من دور نخواهى شد مگر اينكه او را دستگير كنى و او را نزد من بيارى.
گفت: هرگز من مهمان خود را تسليم تو نمي كنم كه او را بكشى ابدا. چون گفتگوى هر دو به درازا كشيد مسلم بن عمر باهلى كه در كوفه يك شامى يا بصرى جز او نبود چون لجاج هر دو را ديد برخاست و گفت: بگذار من با او در خلوت گفتگو كنم. دست هانى را گرفت و هر دو در جای خلوتی نشستند كه از ابن زياد دور شدند و او آنها را نمى ديد. به او گفت: اى هانى ترا به خدا سوگند مي دهم كه خود را مكش و قوم خود را دچار بلا مكن. اين مرد پسر عم آن قوم است (يزيد و بنى اميه) آنها او را نخواهند كشت و به او آسيبى نمى رسانند. تو او را تسليم آنها بكن كه بر تو ايراد و نقص و ننگ نخواهد بود، تو ناگزيری او را تسليم سلطان كنى. گفت: آرى، به خدا سوگند براى من ننگ و عار است و من از او دفاع مي كنم تا آنكه پيشاپيش او جان بسپارم. ابن زياد آن سخن را شنيد گفت: او را بیاورید. هانى را نزد ابن زیاد بردند. گفت: به خدا بايد او را تسليم كنى وگرنه گردن ترا خواهم زد. گفت: اگر چنين كنى به خدا برق شمشير (انتقامجويان) در پيرامون خانه تو بسيار خواهد شد. او فکر می کرد كه عشيره او به حمايت وى قيام خواهند كرد.
عبيد الله گفت: تو مرا با برق شمشير تهديد مي كنى؟
گفته شده: چون هانى آن غلام جاسوس را ديد دانست كه عبيد الله همه چيز را دانسته. گفت: اى امير هر چه شنيدى رخ داده و من احسان ترا نسبت به خودم فراموش نمي كنم. تو در امان هستى خانواده خود را بردار و از اين ديار برو. هر جا كه مي خواهى بروى آزاد هستى. عبيد الله مدتى سر بزير افكند و تأمل كرد. مهران (غلام او) كه بر سرش ايستاده بود در حاليكه چماق در دست داشت گفت: اى واى از اين خوارى. اين جولاهك به تو امان مى دهد (مقصود هانى) در حاليكه تو سلطان هستى عبيد الله گفت: او را بگير. مهران دو گيسوى بافته او را گرفت.
عبيد الله هم گرز را (از غلام خود) گرفت و بر سر و روى او زد. به اندازه اى زد كه پيشانى و بينى او را خرد نمود و خون بر لباس او جارى شد گوشت رخساره وى ريخت و پاره هاى گوشت پيشانى و گونه بر ريش وى نشست و بسيار زد تا آن گرز خرد شد.
هانى هم دست به شمشير يكى از نگهبانان برد كه آنرا بكشد و عبيد الله را بكشد ولى مانع شدند. عبيد الله گفت: تو حرورى (از خوارج) هستى خون تو براى ما مباح شده و تو خود خون خويش را روا داشتى. پس از آن دستور داد كه او را در يك حجره باز داشت كنند. آنگاه اسماء بن خارجه برخاست و به عبيد الله گفت اى مرد خائن غدار، او را آزاد كن. تو ما را فرستادى كه او را نزد تو احضار كنيم چون او را حاضر كرديم تو پيشانى و روى او را خرد و تباه و خونين كردى؟ و نيز ادعا مي كنى كه مي توانى او را بكشى. عبيد الله دستور داد كه او را بزنند و بيرون كنند اما فرزند اشعث گفت: ما از كارهاى امير خواه به سود ما باشد و خواه به زيان ما خشنوديم.(27)
قیام کوتاه قبیله هانی و رسیدن خبر زنده بودن هانی
از آنجایی که ابن زیاد (لعنه الله علیه) هانی را توسط نزدیکان و آشنایان وی به قصر آورده بود و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجّاج که از افرادی بودند که به توصیه ابن زیاد (لعنه الله علیه) هانی را به قصر آورده بودند با شنیدن خبر احتمالی قتل هانی اقدام به شورش بر ضد ابن زیاد (لعنه الله علیه) نمودند که با رسیدن خبر زنده بودن هانی همین افراد از شورش منصرف شدند.
«و بلغ عمرو بن الحجاج أن هانيا قتل و كانت أخته روعة تحت هاني و هي أم يحيى بن هاني فأقبل في جمع من مذحج و احاط بالقصر فلما علم به ابن زياد أمر شريح القاضي أن يدخل على هاني و يعلمهم بحياته، قال شريح لما رآني هاني صاح بصوت رفيع: يا للمسلمين إن دخل علي عشرة انقذوني فلو لم يكن معي حميد بن أبي بكر الأحمري و هو شرطي لأبلغت أصحابه مقالته و لكن قلت إنه حي فحمد اللّه عمرو بن الحجاج و انصرف بقومه.» (28)
«به عمرو بن حجّاج خبر رسيد كه هانى كشته شده است در حالى كه خواهرش «روعة» همسر هانى بود، او با گروهى از مذحج حركت كرد و قصر ابن زياد را محاصره كرد.
هنگامى كه ابن زياد آگاه شد به شريح قاضى امر كرد كه نزد هانى برود و آنگاه خبر زنده بودن وى را بدهد. شريح مىگويد: هنگامى كه هانى مرا ديد با صداى بلند فرياد كرد: يا للمسلمين، اگر ده نفر وارد شوند، مرا نجات مى دهند. شريح مى گويد: اگر حميد بن ابى بكر احمرى با من نبود گفتار او را به اصحابش مى رساندم ولى فقط گفتم كه او زنده است. عمرو بن حجّاج خدا را شكر نمود و همراه جمع خود رفت.»(29)
پی نوشتها
(1) الفتوح، جلد 5، صفحه 40- 39
(2) ترجمه الفتوح، صفحه 848
847(3) تاريخ الطبري، جلد 5، صفحه 359 – 358
(4)ترجمه تاريخالطبري، جلد 7، صفحه 2932
(5)وقعه الطف، صفحه 110- الفتوح، جلد 5، صفحه 40- 39 - الأخبارالطوال، صفحه 232 - الكامل، جلد 4، صفحه 25 - تاريخ الطبري، جلد 5، صفحه 359 – 358
(6) مقتل الحسين(علیه السّلام) مقرم، صفحه 152
(7) ترجمه مقتل الحسين(علیه السّلام) مقرم، صفحه 71
(8) الأخبارالطوال، صفحه 234 - وقعة الطف، صفحه 111 - منتهى الآمال(عربی)، جلد1، صفحه 574 – تاريخ الطبري، جلد 5، صفحه 362 - اللهوف على قتلى الطفوف، صفحه 45
(9) الكامل، جلد4، صفحه 25
(10) ترجمه الكامل، جلد 11، صفحه 118
(11) مقتل الحسين (علیه السّلام) مقرم، صفحه 155 – 152 - الأخبارالطوال، صفحه 235 – 232
(12)الكامل، جلد4، صفحه 27 – 26 - وقعة الطف، صفحه 113
(13) الأخبارالطوال، صفحه 235 – 234
(14) ترجمه اخبارالطوال، صفحه 283 – 282
(15)الكامل، جلد 4، صفحه 27
(16) ترجمه الكامل، جلد 11، صفحه 121
(17) مقتل الحسین (علیه السّلام) مقرم، صفحه 155 - الأخبارالطوال، صفحه 236 - 235 – تاريخ الطبري، جلد 5، صفحه 364 – 363 - الفتوح، جلد 5، صفحه 41
(18) وقعة الطف، صفحه 113 – 112
(19)ترجمه الكامل، جلد11، صفحه 119- 118 - ترجمه اخبارالطوال، صفحه 284 – 283 - ترجمه الفتوح، صفحه 849 – 848
(20)مقتل الحسین (علیه السّلام) مقرم، صفحه 155 – 154 - الأخبارالطوال، صفحه 236 – تاريخ الطبري، جلد 5، صفحه 365 – 364 - الفتوح، جلد 5، صفحه 44 - منتهى الآمال، جلد1، صفحه 574 - اللهوف على قتلى الطفوف، صفحه 46 - 45
(21) ترجمه مقتل الحسين (علیه السّلام) مقرم، صفحه47–73 - ترجمه الكامل، جلد11، صفحه 122 - 121- ترجمه الفتوح، صفحه 851 - ترجمه اخبارالطوال، صفحه 285
(22)الفتوح، جلد 5، صفحه 45
(23) إبصار العين، صفحه 93 - 94
(24)سلحشوران طف، صفحه 119 – 118 - با كاروان حسينى، جلد 3، صفحه 84 - موسوعة الامام الحسين (عليه السّلام)، جلد 2، صفحه 150
(25) الفتوح، جلد 5، صفحه 45
(26) الكامل، جلد 4، صفحه 29 – 27 - الأخبارالطوال، صفحه 238- 236 – تاريخ الطبري، جلد5، صفحه 367 – 365 – الفتوح، جلد 5، صفحه 48 - 46 - منتهى الآمال، جلد1، صفحه 576 – 575- اللهوف على قتلى الطفوف، صفحه 52 – 47 - مروج الذهب، جلد3، صفحه 60 - 59
(27) ترجمه الكامل، جلد11، صفحه 123 – 121- ترجمه اخبارالطوال، صفحه 286 - 285 - ترجمه الفتوح، صفحه 853 - ترجمه مقتل الحسين (علیه السّلام) مقرم، صفحه 75 - 73 - ترجمه مروج الذهب، جلد2، صفحه 61 - منتهى الآمال، جلد2، صفحه 726 – 724
(28) مقتل الحسين(علیه السلام) مقرم، صفحه 157 – الأخبار الطوال، صفحه 238- 237 – تاريخ الطبري، جلد 5، صفحه 368 – 367 – الفتوح، جلد5، صفحه 48- منتهى الآمال، جلد1، صفحه 576 - اللهوف على قتلى الطفوف، صفحه 53 - 52
(29) ترجمه مقتل الحسين (علیه السّلام) مقرم، صفحه 75 - منتهى الآمال، جلد2، صفحه 727 - 726 - ترجمه الكامل، جلد11، صفحه 125 – 124 - ترجمه الفتوح، صفحه 856 – 855 - لهوف، صفحه 104 - ترجمه اخبارالطوال، صفحه 286
منابع
- قرآن کریم
- ابصار العين في أنصار الحسين عليه السلام، شيخ محمد بن طاهر سماوى، قم، دانشگاه شهيد محلاتى، 1419ق.
- الأخبار الطوال، ابو حنيفه احمد بن داود الدينورى، تحقيق عبد المنعم عامر مراجعه جمال الدين شيال، قم، منشورات الرضى، 1368ش.
- با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه (ترجمه)، علی شاوی، قم، زمزم هدايت، 1386ش.
- تاریخ امام حسین (علیه السّلام) موسوعة الامام الحسين (عليهالسلام)، گروهى از نويسندگان، تهران، سازمان پژوهش و برنامه ريزى آموزشى، دفتر انتشارات كمك آموزشى، چاپ اول، 1378ش.
- تاريخ الطبرى (تاريخ الأمم و الملوك)، محمد بن جرير طبرى، تحقيق محمد أبو الفضل ابراهيم ، بيروت، دارالتراث، 1387/1967
- ترجمه الفتوح، ابن اعثم كوفى، مترجم: محمد بن احمد مستوفى هروی، مصحح: غلامرضا طباطبایی مجد، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1372 ش.
- ترجمه الکامل (كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران)، عز الدين على بن اثير، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
- ترجمه تاريخ طبرى، محمد بن جرير طبرى، مترجم: ابو القاسم پاينده، تهران، اساطير، 1375
- ترجمه لهوف، على بن موسى ابن طاووس، ترجمه مير ابو طالبى، 1جلد، قم، دليل ما، چاپ: اول، 1380 ش.
- ترجمه مروج الذهب و معادن الجوهر، أبو الحسن على بن الحسين مسعودي، ترجمه ابو القاسم پاينده، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374ش.
- ترجمه مقتل الحسین (علیه السّلام)، عبدالرزاق مقرم، ترجمه: قربانعلی مختومی، قم، نوید اسلام، 1381
- سلحشوران طف (إبصار العين في أنصار الحسين عليه السلام)، شيخ محمد بن طاهر سماوى، مترجم: عباس جلالى، قم، زائر، 1381
- الفتوح، محمد بن علی ابناعثم کوفی، بیروت، دار الأضواء، 1411 ه.ق.
- الكامل في التاريخ، عز الدين أبو الحسن على بن ابى الكرم المعروف بابن الأثير (م 630)، بيروت، دار صادر، 1385/1965
- اللهوف على قتلى الطفوف، على بن موسى ابن طاووس، ترجمه احمد فهرى زنجانى، تهران، جهان، 1348 ش.
- مروج الذهب و معادن الجوهر، أبو الحسن على بن الحسين بن على المسعودي، تحقيق اسعد داغر، قم، دار الهجرة، 1409ق.
- مقتل الحسین (علیه السّلام)، عبدالرزاق مقرم، بیروت، موسسه الخرسان للمطبوعات، 1426ق.
- منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام (عربي)، حاج شيخ عباس قمى، قم، جامعه مدرسين (موسسه النشر الاسلامى)، 1422 ق.
- نفس المهموم، شيخ عباس قمى، نجف، المكتبه الحيدريه، 1421 ق./ 1379ش.
- وقعة الطفّ، لوط بن يحيى ابو مخنف كوفى، 1جلد، قم، جامعه مدرسين، چاپ: سوم، 1417 ق.
اترك تعليق