حضرت مسلم (علیه السلام) از دعوت تا شهادت

 

مقدمه

 کوفه و‌ جهان اسلام، پس از شهادت مظلومانه امیرالمؤمنین (علیه السلام) دیگر رنگ عدالت و انسانیت به خود ندید. حُکام بنی امیه هر روز ظلم و فساد را بیش از پیش افزون می کردند. از طرفی با تحمیل صلح ظاهری به امام حسن (علیه السلام) از طرف معاویه (لعنة الله علیه) و اندکی یاران آن امام مظلوم، قدرت بنی امیه و ظلمش به شیعیان بیشتر می شد. مردم، به خصوص شیعیان، از فساد و جور بنی امیه خسته ‌و به تنگ آمده بودند.  پس از شهادت حضرت امام حسن (علیه السلام) شیعیان در عراق به جنب و جوش افتاده و تصمیم گرفتند که با حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) بیعت کنند. لذا عریضه ها نوشتند که ما را با معاویه (لعنه الله) علیه کاری نیست و خواستار وجود شما هستیم. امام در جواب آنها را دعوت به صبر کرد تا حکومت معاویه تمام شود و همچنان نامه ها و دعوتها از سوی شیعیان عراق به امام حسین (علیه السلام) می رسید.

 

آمادگی مسلم بن عقیل (علیه السلام) برای رفتن به کوفه

امام حسین (علیه السلام) از بیعت با یزید ملعون، سر باز زد. لذا از مدینه خارج شد و مرتب نامه ها و پیکهایی از شیعیان عراق به امام می رسید. امام نیز در جواب آنان نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم

اين نامه اى است از حسين بن على به سوى گروه مسلمانان و مؤمنان كوفيان

اما بعد؛ به درستى كه هانى و سعيد آخرین نفر بودند از فرستادگان شما برسيدند و نامه های  شما را برسانيدند. بعد از آنكه پیامهای بسيار و نامه هاى بى شمار از شماها به من رسيده بود و بر مضامين همه آنها اطلاع يافتم حاصل جميع آنها اين بود: كه ما امامى نداريم، به زودى به نزد ما بيا شايد كه حقّ تعالى ما را به بركت تو بر حقّ و هدايت مجتمع گرداند. اينك به سوى شما فرستادم برادر و پسر عّم و ثقه اهل بيت خويش مُسلم بن عقيل را. پس اگر بنويسد به سوى من كه مجتمع شده است رأى عُقَلاء و دانايان و اشراف شما بر آنچه در نامه ها درج كرده بوديد، همانا من به زودى به سوى شما خواهم آمد ان شاءاللّه، پس قَسَم به جان خودم كه امام نيست مگر آن كسى كه حكم كند در ميان مردم به كتاب خدا و قيام نمايد در ميان مردم به عدالت و قدم از جّاده شريعت مقدّس بيرون نگذارد و مردم را بر دين حقّ مستقيم دارد. والسلام (1)

سپس امام علیه السلام، جناب مسلم را طلبید و فرمود که به سوی کوفه روانه شو و قصد خود از رفتن را برکسی آشکار مکن و اگر دیدی کوفه مناسب آمدن من است، مرا خبر کن.

 

حوادث مدینه تا کوفه

جناب مسلم، با امام وداع کرد و به سمت کوفه روانه شد. بعد از طی منازل به مدینه رفت و قبر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) را زیارت کرد و به منزل رفت و با اهل خانه دیدار و وداع کرد. سپس با دو نفر از قبیله قیس راهی کوفه شد. اما راه را گم نمودند. آبی که همراه داشتند تمام شد و تشنگی بر آنان غلبه کرد. آن دو نفری که همراه جناب  مسلم بودند از تشنگی هلاک شدند. جناب مسلم هم به سختی خود را به قریه ای رساند و از آنجا نامه ای به سوی امام نوشت و شرح واقعه داد و در خواست استعفا از رفتن به کوفه داد. چون نامه به امام رسید، امام امر کرد که به سوی کوفه برو و راه را ادامه بده. پس به محض اینکه نامه امام به جناب مسلم رسید، ایشان با تعجیل خود را به کوفه رساند. جناب مسلم به كوفه رسيد و در خانه «مختار بن ابى عبيده ثقفى» كه معروف بود به خانه سالم بن مسيّب، ساکن شد. مردم كوفه از آمدن جناب مسلم خوشحالى نمودند و فوج فوج به خدمت آن حضرت مى آمدند. «آن جناب نامه امام حسين عليه السّلام را براى هر جماعتى از ايشان مى خواند و ايشان از استماع كلمات نامه گريه مى كردند و بيعت مى نمودند. در آن میان افرادی چون عابس بن ابی شبیب شاکری و حبیب بن مظاهر (رحمهم الله) برخاستند و رجزی خوانند و اعلام بیعت کردند. تا جایی که طبق نقل تاریخ هجده هزار نفر با جناب مسلم بیعت نمودند.» (2)

کوفه یکپارچه به بیعت با جناب مسلم در آمد و ایشان به سوی امام نامه ای نوشت که در آمدن به کوفه تعلل نکن، زیرا کوفیان یکپارچه مشتاق شما هستند. از آن طرف چون خبر جناب مُسلم و بيعت كوفيان در كوفه منتشر شد، «نعمان بن بشير» كه از جانب معاويه و يزيد در كوفه والى بود، مردم را تهديد نمودند كه از مُسلم دست كشيده و به خدمتش رفت و آمد ننمايد. اما مردم به حرف او اهمیتی ندادند.

بنی امیه، همیشه مراقب رفتار بنی هاشم و علویون بودند و رفتار آنان را زیر نظر می گرفتند زیرا بنا بود که نگذارند بنی هاشم و علویون در بین مردم نفوذ کرده و بر محبوبیت آنان افزوده شود. لذا هرجا که اثری از بنی هاشم می دیدند، در صدد محو کردن آن بر می آمدند‌. «وقتی در کوفه، کسی به حرف «نعمان بن بشیر» والی یزید اهمیت نداد، چاپلوسان بنی امیه دست به کار شدند و به یزید خبر دادند مسلم بن عقیل در کوفه مشغول تبلیغ حسین بن علی است و کسی به تهدید نماینده تو برای ترک مسلم بن عقیل اهمیت نداد تا خبر به گوش یزید پلید رسید «عبیدالله بن زیاد» را که همان زمان والی بصره بود به ریاست کوفه برگزید لذا به وی نوشت: يا بن زياد، دوستان ما از مردم كوفه به من نامه نوشتند و آگهى دادند كه پسر عقيل وارد كوفه گشته و لشكر براى حسين جمع مى كند. چون نامه من به همراه حکم ریاست تو بر کوفه، به تو رسيد، بدون اتلاف وقت به جانب كوفه كوچ كن و ابن عقيل را به هر حيله كه مقدور باشد به دست آورده و اسیرش كن يا اينكه او را به قتل رسان و يا از كوفه بيرونش کن.» (3)

 

ورود ابن زیاد به کوفه

عبیدالله بن زیاد، نزد معاویه جایگاه ویژه ای داشت و خوش خدمتی ها به بنی امیه کرده بود، لذا اطرافیان یزید که از این موضوع با خبر بودند، او را تشویق به انتخاب «عبیدالله بن زیاد» کردند. لذا پیکی از سوی یزید روانه بصره شد‌. تا عبیدالله نامه یزید را خواند، برادرش عثمان را به جای خود گذاشت و به همراه لشکری از بصره، راهی کوفه شد. «ابن زیاد در هنگام ورودش به کوفه، عمامه سیاهی داشت و چهره خود را پوشانده بود، از این طرف، چون مردم هم منتظر بودند تا امام حسین علیه السلام به بیعت آنان لبیک بگوید و دعوتشان را بپذیرد، عده ای خیال کردند که حضرت وارد کوفه شده اند، لذا برای عرض ادب و احترام و خوش آمد، دور ابن زیاد را گرفتند و صدا را با سلام و صلوات بلند کردند، همراهیان ابن زیاد که دیدند مردم چنین خیال اشتباهی کردند، فریاد زدند که دور شوید، این پسر زیاد است، نه حسین بن علی.»(4)

بنی امیه اینقدر با علویون عناد و کینه داشتند، که از آزار و اذیت آنان دریغ نمی کردند و همیشه از آنان زهر چشم می گرفتند، و مردم را هم از ارتباط و صمیمیت با آنها می ترساندند و تهدید و تحریم می کردند. (5) کوفه با آنکه مرکز حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود، اما چنان فضایی از طرف یزید برای کارگزارانش درست شده بود، که از سایه علویون هم فرار می کردند و اصلا به آنان روی خوش نشان نمی دادند. در چنین فضایی، ابن زیاد و لشکرش، شبانه نزدیک دارالاماره شدند. نعمان بن بشیر که تهدیدش در مردم کوفه اثر نکرده بود، به خیال آنکه شخص تازه وارد، امام حسین (علیه السلام) است، دستور داد تا درب کاخ را ببندند و از ورود آنان جلوگیری کنند. سپس به پشت بام رفت و ابن زیاد را مخاطب قرار داد و گفت: تو را به خدا سوگند از كنار دارالاماره دور شو، به حق خدا امانتى كه به دست من سپرده شده به تو نخواهم داد و حاجتى به پيكار با تو هم ندارم. عبيد اللَّه سخن نعمان را مي شنيد، اما براى آنكه آسيبى نبيند پاسخى به او نمي داد تا به پشت قصر آمد و به نعمان گفت در را بگشا که عمر ریاستت به سر آمد. «شخصى كه پشت سر ابن زیاد بود، صداى او را شنيد و به طرف جمعيت متوجه شد و گفت به حق خدائى كه شريك ندارد، اين شخص تازه وارد، پسر مرجانه است و حسين بن علی نمي باشد. نعمان كه صداى پسر مرجانه را شنيد، به زودى در را به روى او باز كرد او و همراهيانش وارد شدند و در را محكم به روى مردم بستند و مردم كه از زيارت آقاى خود محروم گرديده و امرِ بر خلاف انتظار را مشاهده كردند، پراكنده شده و به خانه هاى خود رفتند.»(6)

کوفه در بهت و سکوتی سنگین فرو رفت. در آن اوضاع نا بسامان که از سویی سفیر امام حسین (علیه السلام) برای بیعت گرفتن آمده بود و از سویی دستگاه حکومتی بنی امیه، مردم را تحریک و تهدید به ترک جناب مسلم کرده بود، ورود ابن زیاد حال کوفیان را بیش از پیش دگرگون کرد. هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی می افتد. آیا کوفه در برابر بنی هاشم روسفید می شود؟ یا تهدیدات و تشکیلات نظامی بنی امیه بر اوضاع غالب خواهد شد؟ آیا خاطرات تلخِ شکوه های امیرالمؤمنین (علیه السلام) از کوفیان تکرار می شود؟ باز امامی دیگر تنها می شود؟

صبح همان شب، ابن زیاد دستور داد مردم در مسجد جمع شوند‌. سپس به منبر رفت و گفت: «ای مردم، یزید مرا به ریاست شهر شما انتخاب کرده است و دستور داده است با بی بضاعتان و ستمدیدگان مدارا و‌ رأفت کنم و هرکس مرا اطاعت کند با او مانند پدری مهربان هستم، اما هرکس از فرامین من سرپیچی کند با تازیانه و شمشیر پاسخش را خواهم داد.»(7)

ابن زیاد برای اینکه شدت خشمش و هدفش از آمدن به کوفه را نشان دهد، از همان آغاز با سختی و درشتی شروع به کار کرد. او باید می دانست در کوفه چه می گذرد و چه اندازه مردم برای جناب مسلم احترام قائل هستند و‌ چه اندازه برای آمدن امام حسین (علیه السلام) رغبت نشان می دهند. لذا دستور داد تا سرشناسان و معتمدین کوفه را نزد او حاضر کنند. لذا در تاریخ آمده است:

«ابن زیاد دستور داد سرشناسان كوفه و آنها كه مردم را مى شناسند حاضر كرده تا هواخواهان يزيد و مخالفان و آشوبگران را معرفى نمايند و خاطرنشان کرد كسانى كه نامبردگان را معرفى كنند و به حضور او آورند آسيبى از ما نخواهند ديد و كسى كه براى اين كار حاضر نمى شود بايد ضمانت كند آنها كه معروف در نزد او هستند در صدد مخالفت و ستمگرى عليه ما نباشند و كسى كه به اين امر هم راضى نشود يا آنكه سرشناسان قوم را معرفى ننمايد، بايد بداند كه در امان ما نبوده و خون او را خواهيم ريخت و مال او بر ما حلال است و هر سرشناسى كه از يكى از دشمنان يزيد با خبر بوده و او را به مقام ما معرفى نكرده باشد براى عبرت ديگران او را در كنار خانه اش به دار مى آويزيم.» (8)

خبر به جناب مسلم رسید و متوجه شد ابن زیاد به دنبال شیعیان و علویون می گردد. از طرفی چون مردم برای دیدن ایشان به منزل مختار می آمدند، مکان سکونت جناب مسلم را می دانستند. لذا ایشان خانه مختار را ترک کرد و به خانه هانی رفت. شیعیان مخفیانه برای دیدار ایشان رفت و آمد می کردند. چون جاسوسان ابن زیاد در تمام کوفه پخش شدند و عده ای هم یا از ترس یا طمع سیم و زر، ممکن بود که مکان حضور جناب مسلم را فاش کنند. «ابن زیاد غلامی داشت به نام «معقل» و پول فراوانی به او داد و به او گفت خود را شبیه یاران و دوستداران مسلم کن و هرکدام از دوستان مسلم را دیدی از این پولها به او بده و بگو برای مبارزه با دشمنتان اسلحه تهیه کنید. در این صورت آنان تو را از خود می دانند و تو را به محل مخفی شدن مسلم خواهند برد.» (9)

 

فاش شدن محل مخفی شدن حضرت مسلم بن عقیل (علیه السّلام)

یکی از شیعیان خالص در کوفه «مسلم بن عوسجه رضوان الله علیه» بود که در زمره شهدای کربلا نیز می باشد. ایشان در مسجد کوفه مشغول نماز بود که غلام ابن زیاد وارد مسجد شد. دید عده ای می گویند این شخص برای حسین بن علی (علیه السلام) بیعت می گیرد. فهمید مسلم بن عوسجه از شیعیان و ‌علویون می باشد. کنار او نشست و بعد نماز به جناب مسلم گفت: «من از اهالی شام هستم و دوست دار آل پیمبر هستم و‌ برای اینکه ظاهر سازی بیشتری کند شروع کرد به گریستن. سپس گفت من مال فراوانی دارم و می خواهم آن را به مردی بدهم که شنیده ام وارد کوفه شده و از برای پسر رسول خدا بیعت می گیرد. اما نمی دانم در کدام خانه است تا به حضورش برسم و بیعت نموده و پول را تقدیم او کنم. از طرفی چون مسلم بن عوسجه در پِی اخذ بیعت و کمک به جناب مسلم بن عقیل بود، با شنیدن این سخن خوشحال شد و فکر می کرد این شخص واقعا در گفته هایش صادق است. از او قول گرفت که مکان مخفی شدن سفیر امام را به کسی نگوید و عهد و پیمان بستند. پس از چند روز اجازه ورود داده شد و جاسوس ابن زیاد با ایشان بیعت کرد و پول را به جناب مسلم بن عقیل داد و پول توسط «ثمامه صائدی» که مسئول بیت المال و خرید اسلحه و مرکب بود، ضبط گردید. به گزارش تاریخ، معقل جاسوس ابن زیاد، از آن پس در رديف خودیها درآمد و پيوسته به منزل جناب مسلم بن عقیل رفت و آمد مى كرد و نخستين كسى بود كه وارد مي شد و آخرين كسى بود كه از حضور ایشان مرخص مى گرديد و بالاخره با اين رفت و آمد توانست آنچه مورد نظر پسر زياد بود تحصيل نمايد و هر وقت با پسر زياد ملاقات مى كرد او را از اسرار مسلم و مردم او با خبر مى ساخت.» (10)

 

دیدار هانی و ابن زیاد

برای دیدار هانی و ابن زیاد دو نقل آمده است:

نقل اول: هنگامی که ابن زیاد به کوفه آمد، شریک ابن اعور همدانی نیز با او همراه بود و در خانه هانی ساکن شد و بیمار شد. هنگامی که از احوال جناب مسلم آگاه شد، به او گفت: ابن زیاد به عیادت من خواهد آمد. تو پنهان شو و هر وقت آب طلب کردم خود را ظاهر کن و با شمشیر او را بزن. وقتی ابن زیاد آمد، شریک آب طلبید و مسلم قصد کرد بیرون بیاید و کار را تمام کند که هانی نگذاشت و گفت نمیخواهم در خانه من کشته شود. به نقلی یکی از زنهای هانی مانع شد و به نقلی دیگر مسلم عرض کرد که از رسول خدا شنیدم که از کشتن شخصی به این نحو نهی فرمود. (11)

نقل دوم: هانی وقتی فهمید ابن زیاد سرشناسان کوفه را احضار می کند، برای آنکه مجبور به رفتن نزد او نشود، خود را به بیماری زد. ابن زیاد از اطرافیانش پرسید هانی کجاست؟ گفتند او بیمار شده و در بستر بیماری است. ابن زیاد گفت اگر می دانستم او بیمار است به عیادتش می رفتم. چند روز بعد، ابن زیاد چند تن از کسانی را که به هانی نزدیک بودند را طلبید و گفت چرا او به دیدار ما نمی آید؟ شنیده ام بهبود یافته و گاهی جلوی منزلش می نشیند و با مردم دیدار می کند. بگویید به دیدار من بیاید و‌ حق مرا پامال نکند. آنان همان شب هانی را دیدند و گفتند چرا به دیدار پسر زیاد نمی روی؟ او‌ فهمیده بهبود یافته ای و از تأخیر دیدارش خشمگین شده. اگر به دیدارش نروی ممکن است بر تو غضب کند. هانی گفت بله بیمار بودم و اکنون که بهبود یافته ام به نزد او می روم. لذا دستور داد مرکبش را حاضر کنند. راه افتاد و همین که نزدیک کاخ ابن زیاد رسید، به برادر زاده اش «حسان بن اسما» روی کرد و گفت: به خدا من از پسر زیاد احساس خطر می کنم، تو چه می گویی؟ حسان که از نیت ابن زیاد برای احضار هانی بیخبر بود، گفت نترس و برو و هانی را تشویق کرد به رفتن در کاخ.

 

هانی وارد کاخ ابن زیاد شد. همین که چشم ابن زیاد به هانی افتاد گفت: احمقی با پای خودش، به محل هلاکتش آمد. در همان وقت «شریح قاضی» که از معتمدین کوفه بود و بر مسند قضاوت کوفه مأمور بود، کنار ابن زیاد نشسته بود. ابن زیاد طعنی به هانی زد و‌ به شریح قاضی گفت: من می خواهم او زنده بماند و در راحتی زندگی کند، اما او آرزوی قتل مرا دارد. هانی فهمید ابن زیاد قصد بدی بر او کرده و سرش را پایین انداخت و در فکر رفت‌. زیرا روز اول که ابن زیاد وارد کوفه شد، هانی را مورد احترام قرار داد و جویای حال او شد، اما این بار با خشم و‌ طعنه با او صحبت کرد. «هانی به او گفت چرا این گونه با من سخن می گویی؟ ابن زیاد گفت: چگونه از من توقع داری با احترام با تو سخن بگویم؟ تو در خانه ات علیه ما توطئه کردی و پسر عقیل را در خانه ات مخفی کرده ای و اسباب رزم او و دوستانش را فراهم کرده ای‌. گمان کردی من خبر ندارم؟»(12)

از آنجایی که هانی به احدی از غیر دوستان خود نگفته بود که جناب مسلم در خانه او است، بهت زده شد و متعجب گردید و راهی جز انکار نداشت. گفت اینهایی که می گویی دروغی بیش نیست و من از پسر عقیل بیخبرم. ابن زیاد دید هانی دست از انکار بر نمی دارد، جاسوس خود «معقل» را احضار کرد. تا چشم هانی به او افتاد، فهمید برای جاسوسی به منزل او رفت و آمد می کرده است. از فرط ناراحتی و تحیر، ساعتی سکوت کرد و بعد گفت: من از نیت مسلم بن عقیل خبر نداشتم و فقط از باب اکرام مهمان او را پذیرایی و احترام کرده ام. حال نیز متعهد می شوم که از طرف من آزاری به تو نرسد. ابن زیاد گفت: از تو دست بر نمی دارم تا مسلم را تسلیم من نمایی. هانی گفت به خدا او را تسلیم تو نخواهم کرد تا خون پاکش را بریزی. چندین مرتبه این سخنان بین آنها رد و بدل شد و یکی از اطرافیان ابن زیاد گفت من با هانی سخنی دارم و او را به گوشه قصر برد و گفت جانت را به خطر نینداز، مسلم بن عقیل با خویشان یزید خویشاوندی دارد و جانش در امان است. هانی گفت هیچ گاه چنین ننگی بر دامن خود نمی گذارم و او را تسلیم نمی کنم. از آنجا که شیعیان تا پای جان به خاندان رسول اکرم وفادار بودند، اصرار آنان برای تسلیم جناب مسلم اثری نکرد. «ابن زیاد گفت او را نزدیک من بیاورید و به هانی گفت یا مسلم را تسلیم من نما و‌ یا گردنت را می زنم. هانی هم گفت می دانی چه اندازه یار و خویشاوند دارم، اگر مرا بکشی آنان با شمشیرهای برهنه قصرت را احاطه خواهند کرد. ابن زیاد از این سخن خشمگین شد و با چوب دستی به سر و صورت هانی زد و بینی او را شکست و گفت این خارجی است و خونش بر ما حلال است. او را از نزد من بیرون ببرید و‌ هانی حبس شد و نگهبانانی بر او گذاشتند.» (13)

چون خبر احضار هانی توسط ابن زیاد در کوفه پخش شد، دوستداران هانی کاخ ابن زیاد را محاصره کردند و گمان کردند هانی کشته شده است. گفتند تا انتقام نگیریم نمی رویم. اما شریح قاضی با حیله و دروغ آنان را آرام و از اطراف کاخ دفع نمود. ابن زیاد وقتی از دفع خطر مطمئن شد، بار دیگر به مسجد رفت و بر فراز منبر گفت: اى مردم از خدا و پيشوايان خود پيروى كنيد و در ميان خود تفرقه ايجاد ننمائيد. زيرا ممكن است بر اثر دوگانگی به هلاكت برسيد و خوار گرديد و كشته شويد و آزار بينيد و سرانجام به جنگ منجر شود. بدانيد كه برادر شما كسى است كه به شما راست بگويد و كسى كه شما را از راه ناشايست بترساند معذور است و جاى اعتراضى براى او نيست. گویا ابن زیاد می خواست به مخفی کردن جناب مسلم توسط هانی و سرپیچی کردنش از تسلیم جناب مسلم اشاره کند و مردم را نیز آگاه کند که هانی با آنکه از معتمدین کوفه  بود چنین با شدت و خشم با او رفتار شد، و تکلیف عوام کوفه را مشخص کند..

 

حضرت مسلم و آمادگی جنگ با ابن زیاد

وقتی خبر حبس و مجروحیت هانی به جناب مسلم رسید، بسیار ناراحت شد و افسوس خورد. «لذا دستور داد تمام اصحاب خودش که چهار هزار نفر بودند را جمع کنند و گفت شعار «یا منصور امت» سر دهید. چیزی نگذشت که فاصله مسجد تا بازار کوفه پر شد از یاران جناب مسلم. از طرفی هم بنی اسد و بنی تمیم و قبیله هانی جمع شدند و جناب مسلم همه را آماده جنگ کرد. کار به جایی رسید که ابن زیاد از ترس، کاخش را ترک نمی کرد و فقط از کاخ مواظبت می کرد.» (14)

ابن زیاد که فکرش را نمی کرد کوفه به این سرعت علیه او متحد شود، در بهت و تحیر بود. مردم از هر سو به جناب مسلم می پیوستند. دوستداران ابن زیاد روی پشت بامها آمده بودند و لشکر جناب مسلم را مشاهده می کردند که ناگهان توسط آنان مورد حمله با سنگها واقع شدند و لشکر کوفه به ابن زیاد و پدرش و دوستدارانش ناسزا می گفتند و خشم خود را ابراز کردند. تقریبا کوفه یکپارچه علیه ابن زیاد متحد شده بود. ابن زیاد که دید یارانش در برابر افراد جناب مسلم بسیار اندک و ناچیزند، لذا متوسل به حیله و نیرنگ شد. «کثیر بن شهاب که خود اهل قبیله مذحج بود را مأمور کرد تا لشکریانی که اهل قبیله مذحج بودند را از حمایت جناب مسلم منصرف و از تهدید ابن زیاد بترساند‌. محمد ابن اشعث کندی را هم مأمور کرد تا لشکریان قبیله کنده را از جنگ منصرف کند و از تهدید ابن زیاد بترساند و همین دستور را به شمر بن ذی الجوشن و شبث بن ربعی داد و چند نفر را در کاخ نگه داشت تا در امان باشد. آنان نیز خود را به مردم رساندند و توانستند عده ای را منصرف سازند و با خود همراه کردند و در کاخ آوردند. کثیر به ابن زیاد گفت با همین تعداد می توانیم بر دشمن خود حمله نماییم. اما ابن زیاد که از تعداد لشکریان جناب مسلم خبر داشت، به حرف او اهمیتی نداد.»( 15)

 

پیشنهاد پول و ریاست به کوفیان برای ترک حضرت مسلم

بنی امیه و کارگزارانش، هرگاه جایگاه و لشکرش را در معرض شکست می دیدند، به راههای مادی متوسل می شدند. یکی از ترفندهای جنگی همیشه پول و وعده ریاست بوده است. همان طور که معاویه با سکه و زر فرماندهان سپاه امام حسن (علیه السلام) را فریب داد، ابن زیاد هم که شکستش را نزدیک می دید، به همین راه متوسل شد. لذا ر‌ُوسا و سرشناسان خود را جمع کرد و گفت به بام دارالاماره بروید و بگویید هرکس با ابن زیاد باشد پول فراوان و نزد او جایگاه خاصی خواهد گرفت و هرکس او را ترک کند از این مزایا محروم خواهد شد و گفت با انتشار خبر ورود لشکر شام به کوفه، در دل لشکریان کوفه هراس بیاندازید. غروب بود که فرماندهان و گماشته های ابن زیاد به خوبی توانستند نظر مردم را تغییر دهند و بیش از هرچیز، ترس از لشکر یزید و قتل و غارت مخالفین توسط او، توانست رای مردم را برگرداند و شب همه با ترس به خانه های خود رفتند. تا جایی که هر پدر و مادری فرزند و اهل خانه اش را از حمایت جناب مسلم منصرف می ساخت و‌ از غضب یزید می ترساند.

 

تنها شدن حضرت مسلم

هنگامی که اطرافیان ابن زیاد مردم را از لشکر یزید و قتل و غارت به خوبی ترساندند و هرکسی دیگری را از یاری جناب مسلم نهی می کرد، مردم از کنار آن حضرت پراکنده شدند. «هنگام نماز مغرب جناب مسلم به مسجد آمد، از چهار هزار نفر سی نفر مانده بودند. بعد از نماز به سوی خانه های یارانش رفت تا آنان را دوباره دعوت به یاری کند که در همین فاصله بیست نفر دیگر او را ترک کردند و آن ده نفر هم وقتی دیدند که همه رفته اند مسلم را ترک کردند.» (16)

مردم کوفه ای که تا چند روز قبل برای میزبانی سفیر امام دعوا و مسابقه داشتند، کار را به جایی رساندند که مسلم تنها و آواره در کوچه های کوفه سرگردان شد. به یکباره همه او را رها کردند و کسی حتی درب خانه خود را به روی او نمی گشود. زیرا مردم ظلم و جنایت بنی امیه را دیده بودند و ترس و هراس بر آنان غلبه کرده بود. در حالی که اگر بر اتحاد خود باقی می ماندند به راحتی می توانستند بر ابن زیاد غلبه کنند. حال سفیر امام ماند و کوچه های کوفه. شب شده بود و جناب مسلم نه جایی را داشت نه کسی میزبانش می شد. همینطور سرگردان بود که از خستگی به درب خانه ای نشست که متعلق بود به زنی به نام «طوعه». طوعه کنیز اشعث بن قیس بود که بعدها او را آزاد کرد و با شخص دیگری ازدواج کرد و صاحب فرزندی شد به نام بلال. بلال نیز همان روز همراه مردم به مسجد رفته بود و مادرش طوعه انتظارش را می کشید. «لذا درب خانه را باز کرد تا خبری از فرزندش بگیرد، دید شخصی جلوی خانه اش نشسته و به او سلام کرد و از او طلب آب کرد. طوعه برایش آب آورد و او خورد. اما هنوز نشسته بود و نرفت. طوعه گفت مگر آب نخوردی دیگر منتظر چه هستی؟ مسلم هیچ پاسخی نداد. طوعه سه بار حرفش را تکرار کرد و گفت ای مرد برخیز و به خانه خود برو، جایز نیست این وقت شب بر درخانه زنی بنشینی. مسلم گفت ای زن من غریبم و جایی را ندارم، ممکن است امشب را به من جای دهی و من احسان تو را جبران می کنم. طوعه گفت تو کیستی؟ گفت من مسلم بن عقیل هستم که به دعوت این بی وفایان آمدم و اکنون مرا رها کردند.  طوعه پس از آنکه او را شناخت گفت خانه محقر و تاریک من را به قدوم خود روشن کن و اتاقی را با لوازم آسایش در اختیارش گذاشت.» (17)

 

قتال حضرت مسلم با لشکر ابن زیاد در خانه طوعه

فرزند طوعه به خانه بازگشت و دید مادرش مرتب به داخل اتاق رفت و آمد می کند. علتش را سوال کرد و طوعه جریان جناب مسلم را به او گفت. ابن زیاد همه جا را دنبال جناب مسلم جستجو می کرد. حتی تمام مسجد و مکانهایی را که فکر می کرد مسلم بن عقیل پنهان شده باشد جستجو کرد. لذا مردم را جمع کرد و گفت پسر عقیل آرامش من و شما را به هم ریخته است. کوفه را آشوب کرده است. هرکس او را بیابد و به من خبر بدهد، پولی به اندازه دیه او را جایزه می دهم. پسر طوعه که اسم جایزه و پول بیشمار را شنید، طمع کرد و فردای همان روز به قصر ابن زیاد رفت و خبر مسلم را به ابن زیاد داد. ابن زیاد نیز لشکری هفتاد نفری را برای دستگیری مسلم راهی خانه طوعه کرد. مسلم از صدای پای اسبان فهمید برای دستگیری او آمده اند، لذا آماده رزم شد. در کامل بهایی نقل شده است که در آن هنگام مشغول خواندن دعا بود که زود دعا را به پایان رساند و به طوعه گفت تو به خاطر پناهی که به من دادی از شفاعت رسول خدا بی نصیب نخواهی ماند. من دیشب خواب عمویم علی (علیه السّلام) را دیدم که خبر شهادتم را داد و من دیگر زنده نخواهم ماند.

جناب مسلم به آنان حمله کرد و تا سه بار آنان را از خانه دفع نمود. «برخی نوشته اند که مردم از بامها مسلم را سنگ زدند و مسلم به آنان فرمود: عجیب که امروز بر قتل من متحد شده اید و تا چندی پیش من مورد احترام همه شما بودم. پس به خود گفت آماده مرگ شو که از آن گریزی نیست و مشغول نبرد شد و رجز می خواند.» (18)

آری همه بر قتل سفیر امام تجمع کردند و فراموش نمودند که خودشان او را دعوت کردند و حال این گونه او را تنها رها کردند  و به لشکر ابن زیاد برای قتل او کمک می کردند. اما بنی هاشم همگی به شجاعت و نبرد مشهور بودند و مسلم را از دشمن باکی نبود. «علامه مجلسی (ره) می گوید: جناب مسلم چهل و پنج نفر از آنان را به درک واصل کرد و گاهی یکی از آنان را با دست بلند می کرد و به طرفی می انداخت.» (19)

با خستگی و ضعف مدام می جنگید و همانطور که گذشت «مردم بی وفا از بامها بر روی او آتش وسنگ می ریختند.»(20)

 بکر بن حمران در آن میان ضربتی به دهان مبارک آن جناب زد و لب و دندانش را مجروح ساخت. اما باز دست از جنگ بر نمی داشت و دیدند حریف آن شیر بیشه شجاعت نمی شوند، ابن اشعث به او گفت چرا خود را به کشتن می دهی؟ ابن زیاد تو را نخواهد کشت و تو در امان هستی.

 

تسلیم شدن حضرت مسلم

طبق  نقل ارباب مقاتل، جناب مسلم از فرط قتال و جراحت خسته شد و تکیه به دیوار زد. باز ابن اشعث به او گفت ما به تو قول می دهیم که در امانی و ایشان ناچار تسلیم شد. اما بعضی اینگونه نوشته اند:

«هنگامی که مسلم از فرط خستگی از جنگ کناره گرفت، نامردی از پشت با نیزه به او حمله کرد و مجروحش کرد و او به زمین افتاد و محاصره شد و دستگیرش کردند.»(21)

سپس ایشان را خلع سلاح کردند و دستانش را بستند و بر اسب سوار کردند. قطرات اشک از چشمان مبارکش جاری گشت و اطرافیان با طعنه به او گفتند: انسانی دلاور چون تو که برای هدف بزرگی به کوفه آمده نباید بگرید. «ایشان فرمود: به خدا قسم بر خودم گریه نمی کنم، بلکه بر کسی می گریم که او را بنا بر بیعت کوفیان به آمدن تشویق کردم و او را به وفای کوفیان اطمینان دادم. لذا به ابن اشعث گفت: هرچند به شما اعتمادی نیست اما از تو می خواهم از جانب من پیکی به سوی حسین بن علی بفرستی و او را از آمدن به کوفه منصرف سازی. ابن اشعث پذیرفت و او را به کاخ ابن زیاد برد.» (22)

تمام فکر و نگرانی جناب مسلم برای امام حسین (علیه السلام) بود و می دانست که همان کاری که با سفیرش کردند با او نیز خواهند کرد.

 

حضرت مسلم در کاخ ابن زیاد

ابن زیاد که از ناحیه یاران مسلم مورد تهدید و اذیت واقع شده بود و همه را از جانب مسلم می دانست و انتظار چنین لحظه ای را می کشید که مسلم را اسیر کند. وقتی گزارش جنگ و آنچه پیش آمده بود را به او دادند، به ابن اشعث گفت: من تو را فرستادم که او را دستگیر کنی یا به قتل رسانی، ما را با امان او چکار، چرا به او وعده امان دادی؟ هر چند جناب مسلم می دانست امانی ندارد و از شهادتش با خبر بود، اما با شنیدن این سخن ابن زیاد دیگر یقین کرد که شهادتش نزدیک شده است. از طرفی بر اثر جنگ و جراحت و خون ریزی بسیار تشنه بود و چشمش به کوزه ای افتاد که در آن آب سرد بود و طلب آب کرد و ملعونی از ایشان آب را دریغ کرد و جسارتی به او کرد و گفت آبت نمی دهیم تا از حمیم دوزخ بنوشی. زیرا اطاعت امام خود یزید را نکردی.

 بنی امیه که بویی از دین و فضایل اخلاقی نبرده بود، به خوبی توانسته بودند با پول و وعده های دنیایی در برخی نفوذ کنند که اینگونه با وجود امام حسین (علیه السلام) یزید را امام بدانند و تا پای جان برایش بجنگند. «جناب مسلم از فرط جراحت و تشنگی در گوشه افتاد و یکی از اطرافیان ابن زیاد بر او ترحم کرد و غلامش را دستور داد تا برای او آب ببرد اما به علت شکستگی دندان تا دو بار ظرف آب خونابه شد و دوباره برایش آب آوردند. اما مرتبه سوم دندانهایش میان ظرف آب ریخت و گفت: الحمدلله لو کان من الرزق المقسوم لشربته گویا مقدور نیست از این آب بنوشم.» (23)

از آنجا که جناب مسلم در خاندان رسول اکرم پرورش یافته بود، لذا ولایتمداری او در هیج شرایطی ترک نشد و به دلیل همین روح ولایتمداری هنگامی که ایشان را در اتاق مخصوص ابن زیاد بردند، به ابن زیاد سلام و احترامی نکرد. یکی از چاپلوسان ابن زیاد به او نهیب زد که چرا بر امیر سلام و احترام نکردی؟ ایشان در جواب گفت: ساکت شو، او بر شما امیر است و امیر من ابن زیاد نیست. چه سلام کنم چه سلام نکنم او مرا خواهد کشت. ابن زیاد نیز گفت: آری به خدا در هر صورت تو را خواهم کشت. «بعضی نوشته اند این لحظه بعد از بحثی که بین ابن زیاد و جناب مسلم رخ داد، ابن زیاد لعین زبان به سب و ناسزای امیرالمومنین و امام حسن و امام حسین (علیهم السلام) و جناب عقیل گشود و جناب مسلم در پاسخ او گفت: به خدا تو و پدرانت به ناسزا سزاوارترید تا خاندان پاک عصمت.»(24)

 

وصایای حضرت مسلم

باز کوفیان بی وفایی به خاندان رسول اکرم را تکرار کردند. زمانی امیرالمومنین (علیه السلام) را تنها گذاشت و ایشان را به ستوه آوردند تا جایی که حضرت لب به نفرین آنها گشود و زمانی فرزند ارشد ایشان امام حسن (علیه السلام) را تنها گذاشتند و در برابر پولهای معاویه ایشان را ترک کردند و مجبورش کردند که با معاویه صلح کند. و این بار هم سفیر امام حسین (علیه السلام) قربانی بی وفایی کوفیان شد. جناب مسلم دیگر زخمها و شهادت خود را از یاد برده بود و فقط در فکر امام حسین (علیه السلام) و کاروان او بود. دیگر یقین به شهادت خود کرده بود و گفت: حال که کار به اینجا رسیده است می خواهم وصیت کنم. ابن زیاد گفت مانعی نیست وصیت کن. «جناب مسلم رو به ابن سعد کرد و گفت: بین ما خویشاوندی برقرار است و تو از هرکس سزاوارتری به من برای شنیدن وصیت. ابن سعد که همیشه به دنبال جلب توجه ابن زیاد و یزید بود، به خاطر خوش آمد ابن زیاد به حرف جناب مسلم اعتنایی نکرد. اما ابن زیاد به او گفت به سخن او گوش کن زیرا او با تو خویشاوندی دارد. ابن سعد هم دست مسلم را گرفت به کناری برد. جناب مسلم فرمود: اول وصیت من آن است که شمشیر و زره مرا بفروشی و قرض مرا که هفتصد درهم است در این شهر بدهی. دوم وصیت من آن است که بعد از مرگم بدن مرا دفن نمایی. سوم وصیت من آن است که به حسین بن علی خبر بدهی که از آمدن کوفه صرف نظر کند و بیعت شکنی کوفیان را به او خبر بدهی.» (25)

ابن سعد طبق معمول که قصد جلب توجه ابن زیاد را داشت، وصایای مسلم را به ابن زیاد گفت. او گفت تو به مسلم خیانت کردی که سخن او را فاش کردی. «ولی قرض او را ادا کن و در دفن او مضایقه نخواهیم کرد و درباره حسین بن علی اگر اراده کوفه نکند با او کاری نخواهیم داشت. اما ابوالفرج اصفهانی برخلاف ارباب مقاتل آورده که ابن زیاد گفت من مسلم را را طاغی و خارجی می دانم و بدنش را دفن نخواهم کرد.» (26)

 

حضرت مسلم (علیه السلام) بر بام دارالاماره و شهادت ایشان

ابن زیاد توقع داشت که که جناب مسلم از او شفاعت بخواهد و وی را به قتل نرساند، اما وقتی قوت قلب جناب مسلم را دید باز به خشم آمد و به بنی هاشم جسارت کرد و بکر بن حمران را که در حین جنگ از جناب مسلم ضربتی سنگین خورده بود و از او کینه داشت طلب کرد و گفت مسلم را به بالای بام ببر و سر از تنش جدا کن. جناب مسلم به او فرمود: «به خدا اگر میان من و تو خویشاوندی بود چنین حکم نمی کردی. کنایه از اینکه شما زنازاده هستید و با بنی هاشم که از نسل پاکان است میانه ای ندارید. بکر بن حمران دست او را گرفت به بالای بام برد و جناب مسلم در بین راه زبان به ثنای الهی و رسول اکرم وخاندان وی گشود و با خدا مناجات می کرد و از بی وفایی کوفیان به خدا شکایت می کرد. بکر بن حمران لعین آن مظلوم را به قسمتی از بام که بر کفشگران مشرف بود انتقال داد و سر از بدن پاکش جدا کرد و سر نازنین و بدن پاک جناب مسلم از بام به زمین انداخت.» (27)

بعضی نوشته اند «بکر بن حمران لعین سپس شتابان به نزد ابن زیاد رفت و ترسان و لرزان بود. ابن زیاد دلیل حال او را پرسید. گفت: هنگام جدا کردن سر مسلم شخص سیاه مهیبی را دیدم که انگشت خود را می گزید و تا به حال چنان نترسیده بودم. ابن زیاد به او گفت چون به قتل عادت نداری چنین حالی به تو دست داده است و توجه نکن.»(28)

 

پانوشتها

1.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 39 -منتهی الامال، جلد 1، ص 722 - مثیر الاحزان ، ص 26 - الامامة والسياسة، الدينوري، جلد 1، ص 8 - تاریخ ابن خلدون، جلد 3، ص 28 - الفتوح، جلد 5 ، ص 31 - وقعه الطف، ص 69

2.الارشاد للمفید، جلد 2، ص41 - مثیر الاحزان، ص 33 - تاریخ الطبری، جلد 5، ص 375-  الکامل فی التاریخ، جلد 4، ص 30 -  الفتوح، احمد ابن اعثم الکوفی، جلد 5، ص 34 - مروج الذهب، جلد 3، ص 54

3.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 43 - الامامة والسياسة، جلد 2، ص 8 - تاریخ ابن خلدون، جلد 3، ص 28 - تاریخ الطبری، جلد 5، ص 356 - الکامل فی التاریخ، جلد 4، ص 23 -  الفتوح، جلد5، ص 36

4.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 43 – اعلام الوری، فضل بن حسن طبرسی، ص 224 – مثیر الاحزان، ص 30 – تاریخ الطبری، جلد5، ص 358 – مروج الذهب، ، جلد 3، ص 57

5.تاریخ ادوار اسلام، ص 188

6.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 43 - اعلام الوری، ص 225 - اخبارالطوال، ص 233 - تاریخ الطبری، جلد5، ص 359 - الفتوح، جلد 5، ص 39 -  منتهی الامال، جلد 1، ص 730 - وقعه الطف، ص 73

7.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 44 – اعلام الوری، ص 225 – مثیر الاحزان، ص 32 – تاریخ الطبری، جلد5 ، ص 367 – الفتوح، جلد 5، ص 41 – مقاتل الطالبین، ص 100

8.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 44 - منتهی الامال، جلد 1، ص 731 - اعلام الوری، ص 224 - تاریخ الطبری، جلد 5 ، ص 359- الکامل فی التاریخ، جلد 4، ص 24 - الفتوح، جلد 5، ص 39 - مقاتل الطالبین، ص 101 -  وقعه الطف، ص73

9.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 48 – تاریخ الطبری، جلد 5 ، ص 365 – مثیر الاحزان، ص 33 – تاریخ الطبری، ص 365 – الکامل فی التاریخ، جلد 4، ص 28

10.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 45 - تاریخ الطبری، ص 359 – الکامل فی التاریخ، جلد 4، ص 40 - الفتوح، جلد 5، ص 40 - وقعه الطف، ص 73

11. مناقب ابن شهر آشوب، جلد 4، ص99 _ مثير الأحزان، ص 32 _ مقاتل الطالبيين، ص 99 _ جلاالعیون، ص 612

12.الارشاد للمفید، جلد2، ص 46 - تاریخ الطبری، جلد 5 ، ص 364 - منتهی الامال، جلد اول، ص 733 - وقعه الطف، ص 76

13.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 47 - مثیر الاحزان، ص 32 - الفتوح، جلد 5، ص 46 - منتهی الامال، جلد 1، ص 733 - وقعه الطف، ص 80

14.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 52 - اعلام الوری، ص 227 - ترجمه تاریخ ابن خلدون، جلد 2، ص 33 -  تاریخ الطبری، جلد 5 ، ص 368 -  الکامل فی التاریخ، جلد 4 ، ص 30 -  الفتوح، جلد 5، ص 49 - مقاتل الطالبین، ص 103 - وقعه الطف، ص 83

15.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 53 – اعلام الوری، فضل بن حسن طبرسی، ص 227 – اخبارالطوال، ص 238 – الکامل فی التاریخ، جلد 4، ص 31 – الفتوح، جلد 5، ص 49 – مقاتل الطالبین، ص 103

16.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 54 - اعلام الوری، ص 227 - تاریخ الطبری، جلد 5 ، ص 371 - مقاتل الطالبین، ص 104 - وقعه الطف، ص 83 - منتهی الامال، جلد 1، ص 739

17.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 55 - وقعه الطف، ص 84 - منتهی الامال، جلد 1 ص 740 - اعلام الوری، ص 228 - اللهوف، ص 54 - مثیر الاحزان، ص 36 - الکامل فی التاریخ، جلد 4، ص 32 - الفتوح، جلد 5 ، ص 50 . که این منبع نام فرزند طوعه را اسد ذکر کرده است - مقاتل الطالبین، ص 105

18.الفتوح، جلد 5، ص 54 - مروج الذهب، جلد 3، ص 58 - مقاتل الطالبین، ص 106

19.جلاالعیون، ص 726 - منتهی الامال، جلد 1، ص 744

20.جلاالعیون، ص 619

21.اللهوف، ص 55

22.الفتوح، جلد 5، ص 54 - الارشاد للمفید، جلد 2 ، ص59 - مقاتل الطالبین، ص107

23.الارشاد للمفید، جلد2، ص 61 - تاریخ الطبری، جلد 5، ص 367 - الفتوح، جلد 5، ص 55 - مقاتل الطالبین، ص 108 - منتهی الامال، جلد 1، ص 748 - جلاالعیون، ص 830 - وقعه الطف، ص 89

24.اللهوف، ص 57 - جلاالعیون، ص 830

25.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 63 - مثیر الاحزان، ص 37 - اخبارالطوال، ص 241 - الامامة والسياسة، جلد 2، ص 10 -  تاریخ الطبری، جلد 55 ، ص 376 -  الکامل فی التاریخ، جلد 4، ص 34-  الفتوح، جلد 5، ص 57 - مقاتل الطالبین، ص 108 - وقعه الطف، ص 89 - جلاالعیون، ص 831 - منتهی الامال، جلد 1، ص 749

26.مقاتل الطالبین، ص 10

27.الارشاد للمفید، جلد 2، ص 63 - تاریخ الطبری، جلد 5 ، ص 378 - الکامل فی التاریخ، جلد 4، ص 35 - مروج الذهب، جلد 3، ص 60 - مقاتل الطالبین، ص 109 - جلاالعیون، ص 831 - منتهی الامال، جلد 1، ص 751 - اللهوف، ص 31

28. منتهی الامال، جلد 1، ص 751 - جلاالعیون، ص 832 - اللهوف، ص 58

 

منابع

-  اعلام الوری، فضل بن حسن طبرسی، تهران، دارالکتب الاسلامیه، بی تا

-  الفتوح، احمد ابن اعثم الکوفی، علی شیری، الطبعه الاولی، بیروت، دارالاضواء ، 1411

- اخبار الطوال، احمد بن داود الدینوری، عامرعبدالمنعم، قم، الشریف الرضی، 1373

- الارشاد، محمد بن محمد مفید، قم، موسسه آل البیت، چاپ دوم ، 1414

- الامامة والسياسة، ابن قتيبة الدينوري، الشريف الرضي، قم، المطبعة الامير ، 1413

- الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، بیروت، چاپ دارالصار، 1385

- اللهوف، سید بن طاووس تحقیق فهری زنجانی، تهران، نشر جهان، 1388

- تاریخ الطبری، محمد بن جریرالطبری، محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت، روایع التراث العربی، 1387

- ترجمه تاریخ ابن خلدون، عبد الرحمن بن محمد بن خلدون، قم، دار الفکر، 1401

- جلاالعیون، محمد باقر مجلسی، نسخه خطی، استنساخ 1258

- مثیر الاحزان، ابن نما الحلی، مدرسه الامام المهدی، قم، مطبعه الامیر، 1369

- مروج الذهب، علی بن حسین مسعودی، قم، دارالهجره، 1409

- مقاتل الطالبین، ابوالفرج اصفهانی، بیروت، موسسه الاعلمی للمطبوعات، 1419

- منتهی الامال، شیخ عباس قمی، تهران، مبین اندیشه، 1390

- وقعه الطف، لوط بن یحیی(ابومخنف)، مترجم محمد هادی یوسفی، بیروت، مجمع جهانی اهل بیت، 1427

 

نویسنده: محمد جعفری باکلانی

 

پیوست ها