یکی از مؤمنین که شخص با معرفتی بود وقتی درگذشت، فرزندش علاقه بسیاری داشت تا پدرش را در خواب ببیند. روزها و هفته های بسیاری سپری شد ولی آن مرد به خواب پسرش نیامد، از این رو فرزندش شروع کرد به خواندن اذکار و سور قرآنی که برای این کار سفارش شده. یکسال بدین منوال گذشت و فرزند موفق به دیدن پدر نشد. یکشب بدون آنکه ذکر یا سوره ای خوانده باشد به خواب رفت و پدرش را در عالم خواب دید. از او پرسید حالت چطور است؟ پدر گفت: خوبمفرزند او می گفت: پدرم در خواب خوب و سرحال بود نشستیم و قدری با هم گفتگو کردیم، در همین حال ناگهان دیدم چشم های پدرم به یک سمت خیره شده و رنگ از رخسارش پرید، به آن سمت نگاه کردم دیدم عقرب بزرگی به پدرم نزدیک می شود. ضمناً اگر در روایات دقت کنید بیش از یک روایت هست مخصوصا در ( بحار الانوار) از جمله عذاب های خدا عقرب هایی ذکر شده که به اندازه یک قاتر می باشند. (عقارب کالبغال)شاید ما نتوانیم این قبیل روایات را به درستی تصور کنیم، فرض کنید شخص در جایی دست و پایش بسته باشد به نحوی که قدرت فرار نداشته باشد و چنین عقرب غول پیکری نزدیک شود. فرزند مرحوم می گفت: خودم را در عالم رویا در حالی دیدم که هیچ کاری از من بر نمی آید و توان دور کردن آن عقرب را از پدرم نداشتم، دیدم رنگ و روی پدرم زرد شد و بنا کرد به لرزیدن، عقرب هم آهسته آهسته به پدرم نزدیک شد وقتی بالای سر پدرم رسید پدرم با همان حالت لرزش و رنگ پریدگی زبانش را از دهانش بیرون آورد و عقرب بزرگ زبان او را نیش زد و رفت. پس از آن پدرم اندک اندک رعشه اش رو به کاستی گذشت و رنگ چهره اش برگشت و بنا کرد به عرق کردن، پس از آن بود که زبان پدرم باز شد و من هم در عالم رؤیا توانستم سخن بگویم. گفتم پدر تو که گفتی حالم خوب استپدرم پاسخ داد: غیر از این مسئله مشکل دیگری ندارم و امشب به خواب تو آمده ام تا به دادم برسی و مرا از این عقرب نجات دهی. گره این مشکل به دست تو باز می شود. ماجرا این بود که بعد از ازدواج با مادرت که سکینه نام دارد یک روز به شوخی به او گفتم: (بی بی سکو) و او از این حرفم ناراحت شد اما من که دیدم به این اسم حساس است بعضی وقتها به عنوان شوخی به این نام صدایش می کردم و او از این مزاح ناراحت می شد. وقتی به این عالم آمدم به من گفتند به ازای هر بار که این کلمه بر زبان تو جاری شده باید یک بار این عقرب زبانت را نیش بزند. من در همه اوقات شبانه روز حالم خوب است جز همین مورد، از تو می خواهم تا مادرت زنده است هرجوری هست او را از من راضی کنی. این که تاکنون به خوابت نمی آمدم بدین علت بود که اجازه نمی دادند به خوابت بیایم تا کیفر آزارهایی را که داده ام را ببینم. فرزند وقتی از خواب بیدار شد قبل از هر چیز در اندیشه فرو رفت که آیا این رؤیا رؤیای صادقه بوده یا نه؟ ولی هرچه فکر کرد یادنش نیامد که پدرش به مادرش گفته باشد (بی بی سکو) اما از یک طرف یاد عجز و التماسهای شدید پدرش افتاد که مصرانه از او می خواست تا مادرش زنده است از او بخواهد حلالش کند. پس تصمیم گرفت و نزد مادر رفت. و بدون هیچ مقدمه ای پرسید: مادر ماجرای (بی بی سکو) چیست؟ تا این را گفت مادرش یکه خورد و به او گفت: تو از کجا این را شنیدی؟ پسر فهمید که اصل ماجرا هرچه باشد صحیح است. هر قدر اصرار کرد مادرش به او گفت: اول بگو از کجا فهمیدی . فرزند ماجرای خوابش را بی کم و کاست برای مادر تعریف کرد و مادرش تصدیق کرد که آن مرحوم از همان اول ازدواجشان یک بار این کلمه را گفت و مادر با شنیدن این حرف بسیار ناراحت شده بود . همچنین افزود که پدرتان هیچ وقت جلوی شما این اسم را به زبان نمی آورد برای همین وقتی تو این را گفتی من خیلی تعجب کردم. پس مادر گفت: خدایا من دلم نمی خواهد به خاطر من این بنده بیچاره در آن عالم عذاب شود، من از حق خود گذشتم . شب بعد دوباره پدرش را در خواب دید که با نشاط و خوشحال بود و از او تشکر کرد و گفت: خلاص شدم. مسائل تکان دهنده ای از این قبیل نشان می دهد که کمترین افعال و اقوال ما هرچند در نظر خودمان اهمیت چندانی ندارد ولی در پیشگاه خدا بی حساب و کتاب نیست و البته در این میان حق الناس حساب دیگری دارد. شیخ عبدالحسین باقر علی
اترك تعليق