شهادت غنچه اهل بیت (صلوات الله علیهم) در شام بلا

 

ز سیــدالشهــدا بود طفــل معصــومی

ز دودمــان امامــت غــریب مظلــومی

 

که قرص مه خجل از عارض سیمنش بود

چهــار ساله همیــن عــمر نازنینش بود

 

به یــاد آنکه شــب و روز در کــنارش بود

به صبح و شام همین آه و گریه کارش بود

 

فــغان کشیــد شبی آن به ناله و زاری

ز چشم خویش فرو ریخت اشک گلناری

 

به نوحه باز لب خویش آشنا می کرد

خطاب بر همۀ خویش و اقربا می کرد

که از برای چه بر من ستم روا دارید

به نـزد من پـدرم را چـرا نمی آرید

 

که تا انیس من غمگســار من باشد

دمی به محنت و اندوه یار من باشد

 

به این طریق فغان می نمود آن مظلوم

به درد نــاله و فــریاد خــاطر مغموم

 

دمی ز ناله لب خود نمی نهاد به هم

همیـشه بود چنان گرم زاری و ماتم

 

شبی به واقعه دید آن یتیم خسته جگر

 به صد هزار شعف همچو گل جمال پدر

 

که با وی از سر لطف و ترحم آن سرور

بگفت کای گل صدبرگ بوســتان پدر

 

چرا دو چشم تو همچون گهر پر از آب است

ز چیست جسم شریف تو در تب و تاب است

 

چـو این مکالمه در خــواب از پــدر بشنید

ز خواب جست و ز شادی چو گل فروخندید

 

ز شوق آنکه بود با پدر دمی همدم

نهد به زخم جدایی خویشتن مرهم

 

دمی به گردنش از مهر دست خویش کند

گهی شـکایت از آن قوم ظلــم کیش کند

 

چو باز کرد دو چشم آن یتیم خسته جگر

بجست و جــوی پدر هر طرف نمود نظـر

 

چــو بیقراری او را بدید اهـل حرم

تمام گفتیش ای نور چشم شاه امم

 

چه واقعه است بگو حال خود دمی با ما

چه شــد به حال تو ای نـور دیده زهرا

 

به خنده پیش از این غنچه سان گشودی لب

کنـون چو شـمع بسـوزی ز اشـک آه و تعب

 

زبـان گشــود جگر گوشه شه شهدا

حدیــث واقعـه ز اول بگفت تا اُخرا

 

چو اهل بیت از او شرح جواب بشنیدند

چــو برگ بیــد سراپا ز بیــم لرزیدند

 

چه برآمد از همــه یکبـاره بانـگ واویـلا

که ای فلک تو چه کردی ستم به آل عبا

 

فغان و نوحه و زاری چنان زبانه کشید

که عقل گفت مگر صور در زمانه دمید

 

رسیــد بر فلک چــارمین صدای خــروش

چنانچه عیسی گردون نشین برفت از هوش

 

ز بانگ شیــون و فــریاد جبرئیل امین

ز هوش رفت و بیافتاد ز آسمان به زمین

 

به روی دهر چنان بانگ نوحه شان پیچید

که اضطــرار در افلاک رفــت و برگردید

 

چو شد بلند بر این گونه شیون از ایشان

 شنیــد گــوش یزید لعیــن بی ایمان

 

ز اضطراب ز جا جست آن سگ گمراه

ز شیــون حـــرم عتــرت رسـول الله

 

ز بانگ نوحه اهل حرم سبب پرسید

یکی که داشت خبرگفت با یزید پلید

 

بیان نمود به آن بد نژاد بد گوهر

حدیث واقعه و خواب دیدن دختر

 

چو این مکالمه را گوش کرد آن بی دین

حرامزاده همان لحظه حکــم کرد چنین

 

که گر بسی به پدر شوق دارد آن دختر 

دگــر عــلاج ندارد بغیــر دیــدن سر

 

طلــب نمــود ســرِ بـرگـــزیده ابــرار 

به نزدخویش همان لحظه آن سگ اشرار

 

طلــب نمود یکی را از قـوم اهل ظلم 

به آن بگفت ببر این طبق به اهل حرم 

بگو ز من همگی اهل بیت عصمت را 

مخــدرات ســـراپرده رســـالت را 

که بیش از این ننمائید شیون و فریاد 

کزین معــامله آتــش به روزگار افتاد 

 

شنیده شد که جگر گوشه شه بی سر 

گرفتــه خـــونی نــاله در فـراق پدر 

 

شمـار زاری او نیـز در تب و تابـند 

ز بیقراری او مضطرب چو سیمابـند 

 

 به پیــش او بگذارید این طبق را زود 

که تا شود ازجمال پدر دلش خوشنود 

 

چو حرف کرد تمام آن لعین بی ایمان 

روان نمود ســر شه به جانـــب زندان 

 

رساند آن سگ دیگر به نزد اهل حرم 

ســر مبــارک مظلــوم آن امام امـم 

 

بر اهل بیت از پیغام آن فغــان افتاد 

چنانکه طشت مه از بام آسمان افتاد

 

ز بانگ نوحه بلــرزید پیــکر افــلاک 

شد از شنیدن آن نه فلک گریان چاک 

 

یکی ز قوم حرم آن طبق از آن ملعون 

گرفــت با دل پردرد و دیده پرخــون 

ببرد با دل پر ناله آن طبق با سر 

زره نهاد بر آن یتیم خستـه جگر 

 

دو چشم آن به سر باب خویشتن چو فتاد 

گــرفت در بغل و روی خود به روش نهاد

 

برای بوسه لب خویـش بر لبـش بنهاد 

به این مکالمه لب چون در یگانه گشاد 

 

که ای ضیای دو چشم ترم چه حال است این

شوم فــدای تو در خـواب یا خـیال است این 

 

امرا غریب تو کردی میان قـوم ظلم 

گذاردی و نمودی سفر به ملک عدم

 

 به این طریق فغان می نمود آن معصوم 

ز روی آن سـر خود برنداشت آن مظلوم 

دمـی ز نـاله لـب خویشتـن به هـم نـنهاد 

که تا به حق به همین نوع جان شیرین داد 

شد از وفات آن جگر گوشه شه شهدا 

به اهل بيت دگر تــازه درد و داغ عزا 

 

به زخمشان نمک تازه ریخت زین سودا 

نبـودشان بـه جـز از اشـک آه و واویلا 

 

دیوان مقبل اصفهانی، صفحه ۱۰۷ - ۱۰۵