در شرح شهادت حضرت امام حسن مجتبی کریم اهل بیت (علیه السّلام)

 

روایت است که چون سبط احمد مختار 

گلوی خشک شد از خواب آخرین بیدار 

 

به کــوزه کرد نظر نور دیـــده زهرا 

که کرده بود قضا سر به مهر آن مولا

 

گرفت مُهر از آن کوزه و کشید به سر 

رسید سوزش الماس ریزه اش به جگـر 

 

نشست ريزه الماس با غم افروزی 

به کاوش جگرش با مقام دلسوزی

 

از آن دلی که همه خلق داغدار شده است 

عجب مدار که الماس لکه دار شده است

 

چو گشته است از آن سبط مصطفی رنجور 

از این جهت به نگین خانه ماند زنده به گور

 

لئیـــم را به نگیــن گر به زر کنند سوار 

که چشم اوست چو خاتم به دست دنیادار

 

ز تاب خجلت این نسبت از معاشر ناس 

سیاهرو شـود او را که نام شــد الماس 

 

خبر به معدن الماس شد که آن رسوا 

ز پـــاره جگـر مصطـفی نکرد حیـا 

 

تمام سنــگ شدند و از آبــرو  رفتند 

ز شرم این حرکت در زمین فرو رفتند

 

همین نه از نظـــر افتاده پیمبر شد 

درين مقدمه الماس خاک بر سر شد

 

ز بس که سنگدل و تندخو و بد کار است

به دست مردم دنیــا از آن گرفتـار است

 

ضـرر نمود به فرزند مصطفای مجید 

هزار لعن بدان دل سیاه چشم سفید

 

به حیرتم که چرا آب این قباحت کرد 

چرا به ریزه المـــاس این رفاقت کرد

 

نکرد دفع مضـــرت از آن سپهــر جناب 

چه غیرت است ندانم که خاک بر سر آب

 

چـو ســازگار نکردند با امام کبیــر 

ز موج هست على الاتصال در زنجیر

 

از این که قاتــل آن افتــخار انسان شد

گریخت در ظلمات آب و آب حیوان شد

 

 اگر نه آب در این باب اهل تقصیر است 

پس از چه رو است که افتاده و زمین گیر است

 

به این سبب که دل سبط مصطفی را خست 

 به غیــر خـاک دگر بر دل کسی ننشــست 

 

روایت است که چون نور چشم پیغمبر 

رسید سوزش الماس ریزه اش به جگر

 

کشید آهی و پهلو نهاد بر بستر 

ز التهـاب جگـر نقد ساقی کوثر

 

گهی به بستر سوز و گداز می غلطید

گه از تف جـگر پـاره پـاره می نالید

 

گهی ز تاب جگـر آه را عنــان می داد

گهی به آن دل احباب را نشان می داد

 

که از خدا طلب عفو مغفرت می کرد

گهی شفاعت احباب مسألت می کرد

 

فغان و ناله خبر کرد محرمانش را

ز خـواب ناز برآورد خواهرانش را

 

خصوص با دل غمدیده زینب مظلوم

به حــجره دگر آسوده بـود با کلثوم

 

شنیــد نالـــه بیتــابی برادر را

ز اضطراب فراموش کرد بستر را

 

ز جای جست و خبردار کرد خواهر را

بیــان نمـــود به آن حالت بــرادر را

 

روان شدند سوی حجــره برادر خویـش

زدند دست و دریدند جامه در بر خویش

 

شدند داخل و غلطان به بسترش دیدند

ز آه و نــاله و از اضـــطراب پرسیـدند

جواب گفت کای خواهران بی کس من

چه می شود که زمانی شوید مونس من

 

در این مکالمه بودند با امام حسن (ع)

مخــدرات ســراپرده رســول زمــن

که از خروش و غم عتـــرت رسول خدا

قدم گذاشت در آن خانه سیدالشهدا (ع)

به هر طرف نگران کرد دیده تر را

فتاده دید به بسـتر طپان برادر را

چو ابر گریه کنان دید خواهرانش را

دریــده دید گریــبان برادرانـش را

گرفته حضرت قــاسم سر پدر به کنار

نشسته زينب و كلثوم بر يمين و يسار

چو این مشاهده فرمود سیــدالشهدا (ع)

خطاب کرد به زینب که ای فــرشته لقاء

ترا چه شد که چنین دیده تو گریان است

چه واقعه است چرا گیسویت پریشان است

 

برادرم ز چه افتاده است بر بستـر

ذلیل گشته چرا نور چشم پیغمبر

 

جــواب گفت چنین نور دیده زهرا(س)

ز تاب گریه و زاری به سیدالشهدا (ع)

 

که ای چراغ دو عالم ز پرتوت روشن

چرا سؤال نفرمودی از امام حسن (ع)

 

از آن بپرس که ما را ز غصه گریان کرد

 برادران جگر سوختــه را پریشان کرد

 

چو این شنید شه تشنه لب از خواهر خویش

روانه گشــت ســوی مسنــد برادر خویش

 

رسیـد چون به سر بستر امام مبین

نشست گریه کنانش چو ابر بر بالین

 

به اضطراب سرش را گرفت بر دامن

خطاب کرد سوی حضرت امام حسن (ع)

 

که ای ضیای دل و دیده رسول امین

ز طلعت تو منــوّر رواق عـرش برین

 

به خواب ای خلف مرتضی که بودت یار

چرا ز خواب به آه و فغــان شدی بیدار

 

به رنگ ناله کـه بـر عالم است تأثیرش

چه خواب بود که فریاد هست تعبیرش

 

جواب گفت چنین حضرت امام حسن(ع)

به سید الشهدا (ع) در مقام سوز و محن

 

که ای ز تعزیتت دیده سپهـــر پر آب

به نیم لحظه ازاین بیشتر به عالم خواب

 

چنین مشاهده کردم که با رسول امین

قدم گذاشته ام در ریاض خـــلد برین

ســتاده بود به یک سوی مادرم زهرا (س)

شکسته حال و پریشان خديجهٌ کبری(س)

 

ز خازنان و ز غلمان گلشن جنّت

 تمام بر زده بودند دامـن خدمت

به غم نشسته و در انتظار افسرده

تمام همچوگل از آفتاب پژمرده

 

چو من ز دور نمایان شدم به عالم خواب

به اضــطراب دویدند ســوی من بیتاب

 

گشود خانه آغوش مـــادرم زهرا (س)

به برکشید مرا با دو چشم خون بالا

 

خطاب کرد به من در مقام غمخواری

که ای نتيجـة اسبــاب گریه و زاری

 

نظر گشاده به خلد برین تماشا کن ببین

برای سیــر جنان خویش را مهیــا کن

 

ببین به قصــر زمــرّد نگار مسکن خویش

که بر کمر زده در خدمت تو دامن خویش

 

وداع پردگــیان ســرای عصمت کن

بیا به گلشن فردوس و استراحت کن

 

دمی نظاره جد بزرگوارت کن

دمی مشاهدة باب تاجدارت کن

 

نـظر به جده خود کن خديجه کبری

که گشت بهر تو تشریح جنت المأوی

 

نبــودن تو به ما در بهشت دشــوار است

بهشت بی گل رویت به چشم ما خار است

 

مرا که داشته شوق این چنین برابر تو

به غـم نشانده فــراق تـو و بــرادر تو

 

اجل ترا به ســر اســتاده است و ناظر تو است

به هوش باش که این خواب خواب آخر تو است

 

چرا ز جد و پدر و مادرت جدا باشی

تو هم بیا که بهر حال پیش ما باشی

 

 همین نه خانه دنیا سرای محنت تست

 که زهر قــاتل او شربت شهادت تست

 

چو این مکالمه فرمود مادرم تکرار

ز خواب وصل بدین آرزو شدم بیدار

 

چنان به من عطش وصل بی مدارا شد

 که زهـر مرگ به کام دلم گــوارا شد

شـدم ز تشنگی وصــل آنچنان بیتاب

که آب مرگ به چشمم نمود کوزه آب

 

ز مهر کوزه ندانســتم ای فلک مقــدار

که زهر داشت به دنبال همچو مهره مار

 

چو کوزه را به دهان از عطش دوانیدم

به کــام جان خود آن آب را رسانیدم

 

چه آب بود کزان تا گلــو نمودم تـر

گلوی خشک مرا پاره کرد تا به جگر

 

چه آب بود که همراه آب تیغ اجل

روان شد است ز یک مقسم و ز یک جدول

 

همین برندگیش بس به فهم زمر ناس

که کرده اند به او آبگــیری المــاس

 

در این مکالــمه بودند با دو ديدة تـر

که از گلوش فرو ریخت پاره های جگر

 

چو این از آن خلف مرتضی مشاهده کرد

دویــد زینب و با گریه طشت پیش آورد

 

به روی طشت فتاد آن یگــانه آفاق

شروع کرد ز سوز جگر به استفراغ

 

گهی به ناله زکامش به طشت خون می ریخت

گهی دگر همه لخت جگــر بــرون می ریخت

 

غرض به شرح دگر طاقت بیانم نیست

 در این مکالمه یارائی زبانـــم نیست

 

شنیده ای که جگر ریخت زان شه مظلوم

به طشت یکصــد و هفتـاد پاره از حلقوم

 

چو کار طشت به آخر رسید شد مدهوش

گرفتــه قاســم خود را ز مهـر درآغوش

 

دوید زینب و آن طشت را به بیرون برد

به دســت مادر قاسم به اهتـمام سپرد

 

نظاره کرد چو در طشت دید آن محزون

که پاره های جگــر موج میزند در خون

 

کشید آهی و با نوحه دست بر سر زد

دویــد و آب به رخــساره بــرادر زد

 

به ناله شاه جگرخسته را به هوش آورد

ز گریه عتــرت اطهار را به جـوش آورد

 

چو این مشاهده کردند آن بلا کیشان

نمــاند معجــر و عمامه بر سر ایشان

 

تمــام  وا حسنــا  وا محمدا گــویان

به سوی حجره دویدند با خروش و فغان

 

چو آمدند سوی سرو قامتش دیدند

غریق موجه بحـــر شهادتش دیدند

 

که کرده است به بر خلعت شهادت را

گذاشتـــه است به جــا جامه امامت

 

شد است با جگر پاره آن امام زمان

را روانه بر حسن آباد روضة رضوان

 

چو این نظــاره نمودند عتــرت اطهار

دگر ز گریه بدینسان نماند صبر و قرار

 

تمام موی پریشان شدند و نوحه کنان

تمام چاک گریبان شدند و سینه زنان

 

خصوص حضرت زینب (س) که دل به خونتر بود

ز  خــواهران  همــه  بیتــابیش  فزونــتر  بود

 

نشست مادر قاسم به دیده های پرآب

به رنگ زلف پریشان خویشتن بیتاب

 

درید قاسم خونین جگــر گریبان را

فکند سوی پدر دیده های گریان را

 

به پنج سالگیش شاهزاده عبد الله

 نهاد روی به روی پدر به ناله و آه

 

ستاده بر سر آن نعش سید الشهدا (ع)

فکند شال به گردن به چشم خون پالا

 

ز سلسبیل بدان غسل داد حورالعین

حنوط کرد ز کافور جـــبرئیل امین

 

نماز کرد بدان حضرت امام حسین (ع)

زدند صــف ز برای نــماز او ثقلـــین

 

تمام قوم بنی هاشم از اناث و ذُکور

پی فريضة او یافتند فیــض حضور

 

پس از نماز خلائق به نعش آن همراه

روان شـدند سوی روضــه رسول الله

 

 

دیوان مقبل اصفهانی، صفحه 23 – 14