داشت شاه تشنه کامان دختری
دختری خورشید رخ فرّخ فری
اختری فرخنده کی فردوس فال
کش به دامان پروریدی ماه و سال
و آن رقیه نامش ناکامی صغیر
کآمدی از لب هنوزش بوی شیر
با وجود کودکی آن مستمند
بازویش در بند و گردن در کمند
در صبی گیسویش از غم شد سفید
شام عیدش صبح عاشورا دمید
دستبردش زد خزانها بر بهار
سوختی پیش از شکفتن برگ و بار
هر قدم جای تسلّی سیلی اش
از طپانچه رخ چو برقع نیلی اش
از زمین نینوا تا باب شام
باب جستی زان اسیران گام گام
هر نفس نام از پدر بردی به وای
وز هوایش گریه کردی های های
عمه اش گفتی جواب ای دل فروز
کز سفر باز آیدت باب این دو روز
گفت ای یاران چرا ناید به سر
این سفر را چیست تأخیر این قدر
خود مسافر را مگر برگشت نیست؟
علت تعویق چندین بهر چیست؟
می نخواهم در دو گیتی جز پدر
نیست از دورم تمنایی دگر
رشته مهرش مرا باید بنای
عقده ای نگشاید از گوی طلای
عقد گوهر گو نیارد کس مرا
طوق اتباعش به گردن بس مرا
هست در گوشم چو حلقه انقیاد
حاش لله گوشوارم گو مباد
باید این زنجیر بازوبند من؟
زیب گردن مر مرا زیبد رسن؟
بند بر پا خوشترین خلخال ماست
قید تقوی قاید آمال ماست
لخت دل نانم، سرشک دیده آب
آب و نانم چیست گو باز آی و باب
هر قدم می رفت و اختر می فشاند
تا رکاب از بار و خیل از کار ماند
چون به شهر شام بار افتادشان
خصم در ویرانه منزل دادشان
در خرابه شام آن خونین جگر
سوخت آن شب شمع آسا تا سحر
آه آتشبارش از گردون گذشت
و اشک طوفان زایش از دریا و دشت
خستگیها از روانش تاب برد
چشم را در عین زاری خواب برد
باب ماجد جلوه گر در خواب دید
دید نقش خود ولی بر آب دید
با دلی خونین لبی خندان و شاد
با روانی بسته با رویی گشاد
در طرب زان ره که دست از روزگار
در کرب زان در که اهلش خوار زار
از عنایات خدایی با سرور
وز مقاسات جدایی بی حضور
شادیش بر فضلهای لایزال
اندهش بر حسرت فرزند و آل
نیمه دل ز اهل بیتش در تعب
نیم دیگر ز امتانش در طرب
رخ به تعظیم پدر بر خاک سود
وز تشرف موزه بر افلاک سود
سود چون بر خاک اقدامش جبین
بوسه چندین زد بر آستین
برق سان بگرفت طرف دامنش
وز فغان زد آتش اندر خرمنش
گفت از روی تشکّی با ادب
ای عجب ثمّ العجب ثمّ العجب
این تویی باب وفا آیین من
کآمدستی بر سر بالین من
تن به جانم از جداییهایی تو
حیرتم بر بی وفاییهای تو
باورم نآید ز بخت خویشتن
کاین من هستم با تو در یک انجمن
این تغافلهای پی در پی چه بود؟
کز شما درباره من رخ نمود
از شما نامهربانی نادر است
ترک احسان از توام کی باور است؟
ای پدر چون شد که در این ماجرا
هجرت اندر کربلا جستی ز ما
پرسش ما را چرا دیر آمدی؟
خود بدین زودی ز ما سیر آمدی؟
گر رقیه لایق الطاف نیست
جرم دیگر خواهرانم بر تو چیست؟
از زن و فرزند مهجوری چرا؟
بی گناه از بی کسان دوری چرا؟
زان سوی پل در جهاندی بارگی
چشم پوشیدی ز ما یکبارگی
ای پدر یک دم به عرضم گوش دار
تا چه پیش آورد ما را روزگار
ظهر عاشورا که اندر کربلا
طلعتت مخفی شد از انظار ما
شامی و کوفی چو طوفان سپه
جمله آوردند سوی خیمگه
دوزخی از خشم و کین افروختند
چون دل ما خیمه ها را سوختند
بس سراری تا جواری سر به سر
شد اسیر آن گروهِ دد سِیَر
بعد سلب سلوت و تاراج مال
جمله را بستند بر بازو حبال
خسته جان خونین جگر خاطر نژند
پور در زنجیر و دختر در کمند
آنکه نتوانستی اش در پای خار
دید اینک بین به زنجیرش فگار
آنکه را دست تو عقد نای بود
حلق بین فرسود از قید حسود
آنکه پروردی چو دل در دامنش
پیرهن بیگانه بربود از تنش
خواب بد دیدی که امشب بی خبر
بر یتیمان بلا کردی گذر
صحبت جد و پدر بگذاشتی
بر یتیمانت نظر بگماشتی
ترک مام و جدّه گفتی در جهان
روی آوردی بدین آوارگان
دامنت غلمان چسان از دست داد
خازنت بر هجر چون گردن نهاد
خود ملاقات بزرگان در بهشت
در پی ما چون دلت از دست هشت
با عموم نعمت دارالصفا
ای عجب یادآوری کردی ز ما
زلف حورا هر که را باشد کمند
نیست نسبت با غل و زنجیر و بند
بر به هر وجهم فدایت جان و تن
خاک پایت توتیای چشم من
چون میان دشمنانم بی پناه
رفتی و بگذاشتی این چندگاه
گاه و بیگه چون در این ربع و دمن
روز یا شب بین این سهل و حزن
کردمی زاری به حال زار خویش
بودمی آسیمه سر در کار خویش
جای دلجویی به سیلیهای سخت
خستیم هر لحظه خصم تیره بخت
ضجر هر ساعت به زجری دیگرم
زخم کردی دل شکستی خاطرم
پایم از رفتار چون سنگین شدی
شمر دون تازانه ام بر سر زدی
شامگاهان تا سحر در ولوله
بود هر روزم درای قافله
خسته از رفتن چون می آمد تنم
کعب نی بر کتف می زد دشمنم
جای چتر دیبه ام در آفتاب
تا مگر کمتر بسوزم ز التهاب
هر دم از دست عنودی شوم پی
سایه گستردی به قرقم تیغ و نی
گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان
لخت دل نان بود و آب اشک روان
جز دلم کس فکر غم خواری نکرد
غیر قیدم کس نگهداری نکرد
ناله همدم همنشین زنجیر و بند
آفتابم سایه بر سر می فکند
هر کجا این کاروان محمل گشود
منزل و مأوای ما ویرانه بود
خود نبودی تا ببینی این سفر
حال ما ز آنسان که گفتم صد بتر
بی گزاف از فرط سختی دیر و زود
وز فراقم هر نفس قرن بود
بر شما چون هست حالاتم عیان
بستن اولی ز مقالاتم زبان
ای پدر آن دم که زی میدان شدی
برنگشتی وز نظر پنهان شدی
عمه ام گفتی مسافر شد حسین
خودسفر رانیست درخور شور و شین
هر دمم ز آن پس که در حرمان گذشت
دل زتن بگسست وتن ازجان گذشت
هر چه ز احوال شما پرسیدمی
جز نوید رجعتت نشیندمی
می شنیدم گاهی از گوشه کنار
که حسینی کشته شد در کاراز
باورم می نامد اما یک به یک
زین خبر اعضا سراپا داشت شک
شکر لله کآن سخنها شد دروغ
حرف دشمن بود دودی بی فروغ
و اینک از فرّ جمال روشنم
مهروش سر برزدی از روزنم
ناامیدی عاقبت امید زاد
شاخ حسرت خاطر دلخواه داد
کامشب از اقبال بخت مقبلم
گشت رخسارت سراج محفلم
خود ندانم دیگر آن کودک چه گفت
یا جواب از باب خود هر چه شنفت
دل تهی ناکرده از تیمار و درد
بخت خواب آلوده اش بیدار کرد
برجهید از جای و هر سو بنگرید
یک مثالی از پدر با خویش دید
گفت واویلا دگر بابم چه شد
آنکه رخ بنمود در خوابم چه شد
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کآفتابم رفت دیگر زیر میغ
محو و مات از هر طرف کردی نگاه
هی زدی بر فرق گفتی وا اباه
آتشی بر رستش از دل شعله بار
سوخت مغز و پوستش اسپندوار
هی گرستی زار و هی بستی نظر
هی کشیدی آه و هی گفتی پدر
گوش افلاک از خروشش کر فتاد
تخته خاک از سرشکش تر فتاد
آتشی از تابش دل برفروخت
کآن غریبان را به داغی تازه سوخت
دید چون این حالت از طفل خرد
زینب از خواب وی اندک بوی برد
ناصبوری طاقت از دستش ربود
مویه گر رخ کند و گیسو برگشود
زار و نالان اهل بیت از هر کنار
شعله سان پیرامنش اخگر شمار
شام را صبح نشور آن نیم شب
اجتماع صبح و شام آمد عجب
شیون از در شورش از دیوار خاست
شام گفتی صبح محشر کرده راست
شام را صبح قیامت شد قیام
باهم آمد ای شگفت این صبح و شام
گبر کافر کین یزید کفر کیش
فارغ از ذکر خدا غافل ز خویش
در خمار خمر آن دوزخ درون
از کسالت تا دمی آید برون
سر به دامان ندیم اندر نهاد
خفت پاسی تن به خواب مرگ داد
خواب سنگین است آری مرده را
خاصه آن مردود شیطان برده را
ماند سر بر زانوی طاهر بلی
دامن طاهر بلند آمد ولی
و آن سر آموده از خون خاکسود
در کنار تخت آن دل سخت بود
از کرامتهای شاه کربلا
شد بلند از طشت زرّین در هوا
ایستادش رو به رو بالای سر
گفت ای بد عهد از حق بی خبر
از چه فرموش آمدت ای با نهی
نکته اولادنا اکبادنا
من چه کردم با تو باری ای لئیم
که نمودی طفلکانم را یتیم
چیست خود جرم من ای مشرک نهاد
کز جفا خاک مرا دادی به باد
در عمل بندیش هان غافل مپای
اندکی بیدار شو باهوش آی
آنچه کردی بیش و کم از خبث طیب
جمع گردد بر تو بی شک عنقریب
هرچه کاری بدروی روز جزا
تخم را آری برویاند خدا
تلخ خواهی کام خود حنظل بکار
جویی از شیرین بیا خرما بیار
گفت این غوغا و شورش بهر چیست؟
داعی این داستان در شهر کیست؟
گفت طاهر این سوال از ما چرا؟
با تو باید گفتگو زین ماجرا
خود تو این بیداد برپا کرده ای
هر که را با تست رسوا کرده ای
نیک بنگر کآتشی افروختی
خرمن اسلامیان را سوختی
ظلم خود کی بوده بر کافر روا
وانگهی بر آل پیغمبر روا
باز آگه نآمد آن خوک عنود
رست و خواهد بود بر حالی که بود
بندگی در مغز آن کافر رود؟
میخ در آهن چون به سنگ اندر سود؟
لحظه ای با خود براندیشید و خواند
کس پی تحقیق زی ویرانه راند
رفت و باز آمد که طفلی از حسین
دارد امشب بهر باب این شور و شین
کوه و صحرا از دمش بریان همه
دشت و دریا بر دلش گریان همه
این جفا را حق اگر کیفر کند
هر دمت صد بار خاکستر کند
دست تا نفتاده ناچارت ز کار
تا زدستت کاری آید زینهار
سنگها بر سینه می زن زین غرور
پیش از آنکه سنگ چینندت به گور
بر سر افشان خاکها ز آن شور شر
پیش از آنکه خاک ریزندت به سر
مامضی را کن تلافی پاره ای
بهر این طفلک بفرما چاره ای
هان بیندیش از مکافات ای یزید
شام ماتم زایدت زین صبح عید
این نصایح چون به گوشش باد بود
از کجا بئس المصیرش یاد بود
صفائی جندقی، دیوان اشعار، صفحه 480 - 471
اترك تعليق